بهار

اینقدر اومدم و نوشتم و پرید که دیگه قاطی کردم...


عید رفتیم پیش مامانی(مامان بابا).. بابایی و عمو بهروز و خانواده اش و ... هم شب همونروز که ما رسیدیم رفتن مکه. تا ۶ فروردین اونجا بودیم و کلی خوش گذشت بهمون.

۱۱ فروردین هم رفتیم اصفهان و تا ۱۴ ام اونجا بودیم.

بعدش هم زندگی روال عادی خودش رو گرفت و ما شدیم و شما دوتا وروجک ناز.

تا الآن هردوتون کامل میشینین و غلت میزنین و حرف میزنین (منظورتون رو با اصوات و حروف و کلمات تفهیم میکنین)بخصوص ستاره که در هر حال میخواد حرف بزنه.

همدیگه رو خوب میشناسین و کلی برای هم ذوق میکنین. وقتی سرگرم بازی هستین و چشمتون به هم میفته حسابی ذوق زده میشین و شروع میکنین با زبون خودتون با هم صحبت کردن(خیلی قشنگه این صحنه).

اگه دستتون به هم برسه اولین اقدام کشیدن موهای همدیگه است و جیغ و گریه طرف مقابل. وقتی اسباب بازی میدم دستتون هردوتون اسباب بازی خودتون رو میندازین و مال اون یکی رو میخواین (حتی اگه دو تا وسیله درست مثل هم باشه.) اینقدر میخندیم از دستتون...

به صحنه های اکشن فیلم ها خیلی علاقه مندین و اگه خودمو بکشم چشم از تلویزیون بر نمیدارین.

وقتی گرسنه میشین و با شیشه شیر میام پیشتون اونقدر دست و پا میزنین و آه آه میکنین که دلم ضعف میره.

ستاره خوش خوراک تره و غذا رو بهتر میخوره. عاشق ماست خوردنه و هروقت بهش ماست میدم با دهن باز و با کله میره تو ظرف ماست. سجاد کمی اذیت میکنه که هیچ وقت هم با اصرار و اجبار بهش غذا نمیدم امیدوارم کم کم بهتر بشه.

برای اطمینان بیشتر ماست و پنیر رو خودم درست میکنم براتون و آماده نمیگیرم چون اینجوری خیالم راحتتره.

خیلی خوش خنده هستین و تا مجبور به گریه نباشین همیشه میخندین و آرزوی مامان اینه که هیچ وقت هیچ اتفاقی باعث نشه که غم توی چشمای قشنگتون بشینه.


دوستتون دارم ... 



پایان 8 ماهگی