بهترین روز دنیا

امروز بهترین روز دنیاست.
امروز قشنگترین روز دنیاست.

امروز روز پاکیهاست.
امروز قناریها با ما آواز خوشی و سرمستی سر میدهند و فرشتگان از ورای آسمانها به قلبهای عاشق ما لبخند میزنند.
امروز روز ماست، روزی که خداوند همه نعمتی که میتواند به بنده کوچک خود عطا کند به ما بخشید و اگر همه عمر سر به سجده او را سپاس گوییم باز هم حق مطلب ادا نشده.
خداوندا این دو موجود کوچک دلبند همه زندگی ما شده اند. به حق تمام انسانهای پاکی که دوستدارشان هستی این دو عزیز را به ما ببخش و سلامتی و سعادتشان را ضامن باش و توفیق تربیتی شایسته به ما عطا کن.

کوچولوهای نازنینم... تولدتون مبارک
یک سال قبل صبح روز 25 مرداد ساعت 6 راهی بیمارستان شدیم با دلی سرشار از اضطراب، دلهره،خوشحالی و شوق دیدار. قبلش با مامان تماس گرفتم و گفتم بیایید تهران. مامان هم بهمراه ماهی خانوم راه افتادن.
وقتی رسیدیم گفتند دکترت همین الآن عمل داشته و انجام داده و رفته باید منتظر باشی. صدای قلبتون رو برای آخرین بار شنیدم و سعی کردم با تمام وجود به خاطر بسپارم.
گفتند چون وزن پسرت کمه و دکترت گفته حتما به nicu احتیاج داره و ما هم همه دستگاههامون رزرو شده باید بری بیمارستان لاله.( اما نمیدونم چرا ته قلبم احساس میکردم هردو سالم بدنیا میایید و به nicu هم نیازی نخواهد شد.)
با دکترم تماس گرفتن و دکتر هم بهشون گفت مریض من جایی نمیره و همونجا عمل میشه چون مریض شماست(یک هفته بخاطر همون جریان انسداد عروق پا توی بیمارستان آتیه بستری بودم).
پذیرش شدم و کارهای مقدماتی انجام شد. سوند و سرم و ...
کم کم دردها شروع شد و رفته رفته غیر قابل تحمل. ساعت 9 به اتاق عمل منتقل شدم.
دکتر محسن معینی [که الحق جزء بهترین دکترها هستند و هیچ وقت رفتار مهربان و شایسته، اطلاعات و دانش بسیار، و لطف و حمایتشون رو فراموش نمیکنم] وارد شدند و بعد از سلام گفتند چکار کردی خانومی؟؟!!! اینجا چه کار میکنی؟ (4 روز قبل، بعد از یک هفته بستری مرخص شده بودم و تمام اون مدتی که بیمارستان بودم غیر از متخصص داخلی که هر روز ویزیتم میکرد دکتر خودم هم به عیادتم میومد و وضعیتم رو چک میکرد). گفتم : آقای دکتر همه اش تقصیر این وروجکای کوچولومه.
متخصص بیهوشی اومد و گفت باید بیحسی موضعی رو انتخاب کنم و من که همیشه از این نوع زایمان وحشت داشتم و به این دلیل که نکنه جلوی چشمم کودکم دیر نفس بکشه و یا هر اتفاق غیر قابل تحمل دیگه... دوست داشتم با بیهوشی کامل زایمان کنم. دکترم گفت چون دوقلو داره باید بیهوش بشه و متخصص بیهوشی هم گفت میرم از همسرشون میپرسم و...
بابا  هم درجوابش گفته بود خانمم اطلاعاتش در این زمینه کامله و هرچی خودش بگه همون کار رو بکنید. دکتر هم اومد و بیهوشم کرد و ...
عمل تموم شده بود و داشتن بخیه میزدن که بیدار شدم. میخواستم داد بزنم و بگم من درد دارم چرا اینقدر زود بهوش اومدم؟!... ولی نه قدرت حرف زدن داشتم نه اینکه چشمم رو باز کنم. فقط درد و درد و درد.
ناگهان صدای یک پرستار رو شنیدم که پرسید خوبی؟ دوقلوهات بدنیا اومدن و هر دو هم نفس کشیدن و سالمند..(آفرین پسرم! من مطمئن بودم هیچ کدوم به دستگاه احتیاج ندارید مخصوصا تو که دکتر میگفت احتمال رفتن توی دستگاهت خیلی زیاده)
تازه فهمیدم دردها بعد از عمل بوده که سراغم اومده و عمل خیلی وقته تموم شده من تو ریکاوری بودم و  دوباره خوابم برد.
احساس کردم دارن میبرنم بطرف اتاقم و بابا و خاله هم دنبالم میومدن. خیلی ناتوان بودم و خیلی تشنه. از همون موقع که پذیرش شدم التماس میکردم که بهم آب بدن  ولی هیچ کس این کار رو نکرد. الآن هم میگفتن باید 10 ساعت از عملت بگذره و  من که هیچ وقت طاقت تشنگی نداشتم 12 ساعت تمام تشنگی شدیدی رو تحمل کردم.
اومدن حالم رو پرسیدن و گفتن الآن نی نی ها رو میاریم پیشت.

قشنگترین و فراموش نشدنی ترین لحظه زندگیم همون موقع بود که دوتا موجود خیلی خیلی کوچولو کنار هم روی یک تخت خوابیده بودن و از در وارد شدن. اولین فکری که توی سرم اومد این بود که آیا این دو کودک نازنین توی دل من بودن؟ شما همون دوتا نی نی شیطون من هستید؟ همونا که گاهی بخاطر شیطونیای زیاد و گاهی بخاطر آرامش بیش از حد مامان رو نگران میکردین و راهی مطب دکتر و سونو گرافی و ...







سلام عزیزای دلم که اینقدر آروم خوابیدید! سلام جگرگوشه های من! سلام ! مشتاق دیدار. دلم براتون خیلی تنگ بود. ازتون ممنونم که حس قشنگ مادری رو به من بخشیدید. دوستتون دارم.



الآن یک سال گذشته. مثل برق و باد و به چشم برهم زدنی. گرچه خیلی وقتها احساس خستگی و تنهایی میکردم، گرچه وقتی از بیمارستان مرخص شدم تا چند روز اونقدر درد داشتم که فکر میکردم هیچ وقت خوب نخواهم شد و این دردها تا آخر عمر همراه منه... ولی امروز همه اون سختیها رو فراموش کردم. همه ناراحتیهای دوران بارداری و بعد از زایمان به عشقی وصف ناشدنی تبدیل شده که از قلبم سرازیر و هدیه به دل کوچولوی شما میشه.
تولدتون تا همیشه مبارک و قدومتون مثل همیشه با برکت.

یک سال قبل در چنین روزی

سلام کوچولوهای مامان!
از سفر برگشتیم و خیلی خوش گذشت. هم  جشن عقد دختر عموی من که توی یک باغ خیلی قشنگ بود و تا ساعت 2 صبح ادامه داشت که شما دو تا عشق کوچولو اصلا مامان رو تذیت نکردین و مثل همیشه یک آقا و خانم با شخصیت و آروم بودین (البته غیر از وقتی روی میز میذاشتمتون و حسابی با میوه و شیرینی و شام و ... دست و پنجه نرم میکردین!!! )
چند مرتبه رفتیم حرم که خیلی خوب بود. همه فامیل هم عاشقتون شده بودن و کلی باهاتون سرگرم میشدن.
عمو (عموی مامان) به سجاد میگفت: سجاد بیا بخواب اینجا... سجاد هم میرفت سرش رو میذاشت روی پشتی و میخوابید. بعد عمو کلی قربون صدقه میرفت.  یا میگفت ساعت کو؟ دوتاییتون برمیگشتین به ساعت روی دیوار نگاه میکردین. و خیلی کارای بامزه دیگه که همه رو شاد میکرد.
بعد از سفر خدا رو شکر غذاخوردن سجاد خوب شد و الان همه چی میخوری و دیگه اصلا اذیت نمیکنی. حتی ماست که اصلا نمیخوردی حالا دیگه حتی وقتی کاسه تموم میشه گریه میکنی و بازم میخوای. (حالا میفهمم وقتی میگن اگه بچه غذا نخورد کاری به کارش نداشته باشین و به زور غذا رو تو دهنش نذارین راست میگن کاری که دقیقا من با سجاد کردم و جواب گرفتم.)
کارای زیادی یاد گرفتین:
ستاره گوشی تلفن یا موبایل رو برمیداری میذاری روی گوشت و میگی: الووو  (avo) اینقدر هم قشنگ میگی که آدم دلش میخواد درسته قورتت بده !!!
به همه چی اشاره میکنی و نشون میدی.
سجاد  مامان شما هم وقتی ازت سوال میکنم با نگاه کردن جای هرچیزی رو نشون میدی.
وقتی آهنگ میشنوی میرقصی.
وقتی یک وسیله دستت میدیم یا برمیداری با دقت هرچه تمام تر و با انگشت اشاره بهش نگاه میکنی و به قول خاله مثل اینه که داری اتم میشکافی (قربونت برم من).

____________________
امروز سالروز تولدتون مطابق با ماه قمریه.  مبارک باشه هم برای شما و هم برای ما که واقعا چشممون روشن و دلمون گلشن شد.
____________________
سال قبل این موقع بخاطر اینکه پاهام یک ماه بود درد شدید داشت و کبود میشد بعد از دکتر و سونوگرافی عروق و ...  معلوم شد خون توش لخته شده و دکتر گفت سریع باید بستری بشم.
یک همچین شبی یعنی 87/5/14 رفتیم بیمارستان و بستری شدم و بهم هپارین وصل شد. استراحت مطلق برای 4 روز و  بعد هم فعالیت خیلی کم. تا 1 هفته بیمارستان بودم و با یک شکم خیلی خیلی بزرگ که شما دوتا جوجه نازم توش بودین به کمردرد شدید مبتلا شدم که پادرد از یادم رفته بود. همه توی بیمارستان میگفتن چون نی نی ها کاملا رسیدن زایمان کن تا راحت تر بتونی دارو بگیری، ولی من اعتقادم بر این بود که هرچی بیشتر شماها رو نگه دارم برای رشدشون بهتره.  اگرچه هفته بعدش که مرخص شدم 4 روز بعد خودتون تشریف آوردید و دل همه رو شاد کردین.
حالا دیگه همه اون دردها و ناراحتی ها از یادم رفته و به تنها چیزی که فکر میکنم شما دوتا گل قشنگم و عشقیه که توی دلم خونه کرده.
خیلی دوستتون دارم و برای اینهمه عشق ازتون ممنونم.
_______
الآن داریم میریم شمال. برای همین عجله دارم. این پست بعدا تکمیل میشه..
.