رزوئل

قصه از اونجایی شروع شد که مثل هرسال در فکر تهیه و تدارک جشن تولد سهیل بودم. نمیدونستم دوستان رو رستوران دعوت کنم یا تو خونه جشن بگیریم یا ...؟ 

از روز قبل یعنی 26 آذر ستاره قشنگم تب کرد و چون بیحال نبود حدس زدیم داره دندون درمیاره.استامینوفن دادم بهش ولی تبش بالا و پایین میشد! روز جمعه کیک پختم و تصمیم گرفتم تزیینش کنم و یک جشن کوچبک 4 نفره بگیریم، که باز تب ستاره رفت بالا. نمیدونم چرا اصلا به فکرم نرسید شیاف بذارم تا تبش زودتر بیاد پایین!!! (شاید چون حدس میزدم از دندونش باشه ناخودآگاه تبش هم برام بی اهمیت شد!) ساعت حدود 5 عصر بود و ستاره بیحال توی بغل باباش و سجاد هم توی اتاق اسباب بازی مشغول بازی بود که سهیل گفت شیاف بیار که تبش خیلی بالاست. شیاف رو از یخچال درآوردم و مشغول آماده کردن شیرش شدم تا بعد از شیاف بهش بدم. سهیل بچه رو گذاشت زمین که پوشکش رو باز کنه دیدیم دستاش آروم شروع به لرزیدن کرد. فکر کردم لرز کرده. به سهیل گفتم بلندش کنه. برش داشت و بغلش کرد ولی بچه ام هیچ عکس العملی نشون نمیداد. بغلش کردم و آب زدم به صورتش، ستاره! ستاره مامان! عزیز دلم تو رو خدا جواب مامانو بده. چشماش خیره مونده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. در خونه رو باز کردم و همسایه رو صدا زدم سهیل دوید پایین و خانم همسایه رو صدا زد. گفتم تو رو خدا بیایین بچه ام از دستم رفت. همین موقع بود که دیدم لبها و صورتش داره کبود میشه. ای خدا چه خاکی بر سرم بریزم. فقط خدا میدونه اون موقع چه حالی داشتم. دیگه از اون موقع جز "یا حسین" و "یا اباالفضل" که ذکر من و سهیل بود هیچی یادم نیست. فقط میدونم خانم همسایه ازم پتو خواست و ستاره ام رو توش پیچیدن و بردن بیمارستان. الهی بمیرم پسرم از ترس فقط گریه میکرد و دنبال ما اینطرف و اونطرف میدوید. تو این فاصله زنگ زدم درمانگاه تا از دکتر بپرسم چه کار کنیم. دکتر گفت نگران نباشید تشنج کرده و خودش برمیگرده فقط سرش رو کج نگه دارید و ببریدش بیمارستان یک شب هم بستریش میکنن. به سهیل زنگ زدم که گفت حال ستاره بهتره و داره گریه میکنه(الهی فدای صدات بشم من مادر!) گفتم برگردید هم دفترچه و پول برداریم هم خودم بیام چون شب باید بمونیم.  

ظرف غذا و آب جوشیده و پوشک سجاد رو دادم به همسایه(همون وقت که اومدن بالا دخترش سجاد رو برده بود پایین) و من و ستاره و سهیل راهی بیمارستان شدیم. اونجا هم دکتر سوالات زیادی پرسید و معاینه اش کرد و بستری شد. (توی راه بیمارستان هم همون شیری که درست کرده بودم رو بهش دادم خورد) سرم وصل کردن و ازش خون گرفتن. بعدش هم به بخش بستری اورژانس منتقل شد. اونجا هم گفتن باید برید از داروخانه کشت خون بخرید و باز ازش خون گرفتن که خیلی اذیت شد. چند بار سوزن رو فرو کردن که رگ شریانی پیدا کنن و چون ستاره بیش از حد بیتابی میکرد رگش پیدا نمیشد. بعد از اون هم سهیل رفت خونه. (دفترچه ستاره اداره بود که قرار شد ساعت 5/3 صبح دوستش بهم برسونه). بالای سر بچه ام فقط اشک میریختم و اونهم بیحال روی تخت دراز کشیده بود و ناله میکرد. کلی آزمایش ازش گرفتن و قرار بود جوابش زود بیاد. 

ساعت 11 شب بود که دکتر(رزیدنت) اومد و گفت چون تب و تشنج کرده باید مایع نخاعش هم آزمایش بشه. به سهیل زنگ زدم و گفتم از اینترنت اطلاعات بگیره و خودم هم به دختر خاله ام که خودش و شوهرش پزشک هستند زنگ زدم و مشورت کردم. خلاصه بعد از حدود 2 ساعت که گرفتار برزخی اساسی شده بودم رضایت دادم که اگر جواب بقیه آزمایشات منفی بود و هیچ مشکلی پیدا نشد ببرنش برای ازمایش. ستاره هم دیگه بیدار شده بود و آب سیب بهش دادم تمامش رو خورد. ساعت 1 بود که بردیمش قسمت مربوطه و من که اصلا طاقت دیدن گریه هاش رو نداشتم رفتم داروخانه. (زمان بستری گفتن بهیچ وجه نمیتونه چیز بخوره چون مرتب سرم بهش وصله ولی الآن گفتن بعد از LP بهش شیر بده! و شیشه اش رو سهیل برده بود) رفتم براش شیشه و شیر بخرم ولی در حقیقت نمیخواستم صدای گریه هاش رو بشنوم. وقتی برگشتم کارشون تموم شده بود و دخترم رو گذاشتند توی بغلم. براش شیر درست کردم خورد و خوابید. مرتب پاشویه اش میکردم و شیاف میذاشتم تا اینکه تبش اومد پایین و کمی خیالم راحت شد.  

خدا رو شکر آزمایش LP هم موردی نداشت و گفتند احتمالا مشکل ویروسی بوده. 

فردا قبل از ظهر مرخصش کردند و دختر خاله ام اومد دنبالمون و ما رو رسوند خونه.  

چه شبی و چه لحظاتی رو گذروندیم فقط خدا داند و بس. ولی از اون شب که اونهمه بچه مریض تو بیمارستان دیدم فقط از خدا میخوام هیچ پدر و مادری رو حتی با یک تب جزیی بچه اش آزمایش نکنه.  

هر عزیزی که این خاطره منو خوند برای شفای همه کوچولوهایی که گرفتار بیمارستانها هستند دعا کنه. مادری که چند روز بود بچه 8 ماهه اش بستری بود میگفت از 4 ماهگی بدلیل مشکلی که دخترش داشته روده هاش رو از شکمش خارج کردن! اگه پد رو از روی شکمش برمیداشت میشد روده هاش رو دید که من طاقت نداشتم! مجاری تنفسی اش هم مشکل داشت که باید با ماسک نفس میکشید و بهمین دلیل هم نمیتونست شیر بخوره. براش دعا کنید. 

خدایا به حق این شبها و روزهای عزیز! بحق طفل شش ماهه و دختر 3 ساله کربلا همه کودکان مریض رو شفا بده! آمین

 

و حالا علت اصلی 

دوشنبه که دکتر خود بچه ها درمانگاه بود نوبت گرفتیم و ستاره رو بردم پیشش. (آقای دکتر فضل الهی که یک دکتر به معنای واقعی است و نمیدونم اگه ما و بچه ها این دکتر رو نداشتیم چه میکردیم؟! همیشه از خداوند سپاسگزارم که این انسان باسواد و فهیم رو سر راه ما قرار داد). 

شرح حال بیمارستان رو جلوشون گذاشتم و بعد از اظهار تاسف بهم گفتند احتمالا ویروس بوده و کم کم بسمت بهبودی میره. وقتی بهشون گفتم از امروز بدنش پر از لکه های قرمز شده بدون معاینه متوجه بیماری شدند و گفتند "رزوئل". 

یک بیماری ویروسی که از محیط سرایت میکنه و 3 روز تب که ممکنه اونقدر شدید بشه که به تشنج برسه و بعد از 3 روز تب قطع میشه و این لکه ها ظاهر میشن. و چون مسری هست سجاد هم ممکنه بگیره (واویلا) 

البته خداروشکر سجاد نگرفت و همه چی ختم بخیر شد. 

 

دختر قشنگم میدونم تا مادر نشی حال اون شب ما رو درک نخواهی کرد. فقط میخوام بدونی مامان اصلا تحمل ناراحتی و مریضی هیچ کدومتون رو نداره. حاضرم بمیرم ولی اون اتفاق دیگه تکرار نشه. 

 پسر ناز و عزیزم بابا میگفت اون شب که تنها بودی اصلا سر و صدا نمیکردی و آروم واسه خودت از این اتاق به اون اتاق میرفتی و بازی میکردی. بعد هم شام خوردی و کنار بابا خوابیدی. میدونم جای خالی خواهرت رو احساس میکردی و دلتنگش بودی. همونطور که وقتی از خواهر میپرسیدم داداش کو سرش رو برمیگردوند و بین بقیه بچه ها دنبال تو میگشت! امیدوارم همیشه پشت و پناه هم باشید و هیچوقت همدیگه رو تنها نذارید.  

 

دوستتون دارم و حاضرم بمیرم و خاری به انگشتتون نره...

وقایع اتفاقیه

از اونجا بگم که خبر فوت عمه رو شنیدیم و اوضاع روحیمون داغون شد. خودمون اینجا بودیم و دلمون مشهد. مامان و بابا و خاله ها و دایی که فردای همون شب عازم مشهد شدند. ولی ما بخاطر آنفلوآنزا و سردی هوا نمیتونستیم بریم. بهر حال مراسم بود و فامیل پرجمعیتی هم که ما داریم ترسم از این بود هرکی برسه بخواد بغلتون کنه و شما هم که اجتماااااعی دیگه چه شود!...

برای همین یک تصمیم کبری گرفتیم و اون هم این بود که شما پیش بابا بمونید تا من 2 روز برم مشهد و برگردم !!!!!!

میدونستم بابایی از پس نگهداریتون بر میاد و از من بهتر باهاتون کنار میاد. خلاصه قرار شد صبح 5 شنبه برم و جمعه شب برگردم. سه شنبه شب که خوابیدیم سجاد بدون هیچ علتی تب کرد و بینیش کیپ شد و اصلا نخوابید. من هم تا صبح بیدار بودم.استامینوفن و دیفن هیدرامین و شربت سرماخوردگی رو شروع کردم براش هر 8 ساعت. صبح تبش قطع شد ولی آبریزش بینی ادامه داشت. عصر با بابا رفت دکتر که خدا رو شکر چیزیش نبود و دکتر گفته بود سرما خوردگی ساده فصلیه و همین داروها که دارین میدین کافیه. قرار شد اگه شب بعد خوب خوابیدی و مشکل نداشتی من برم وگرنه از رفتن به سفر منصرف بشم. که خوب و راحت خوابیدی و مامان ساعت 5 صبح عازم فرودگاه شد با دلی که از شما کنده نمیشد!

مراسم هفتم عمه جمعه ظهر برگزار شد و قرار بود ساعت 11 شب برگردم تهران. بیماری سجاد به ستاره منتقل شده بود و بابا جمعه خبر داد که ستاره مریض شده و شب قبلش اصلا نخوابیده. خلاصه تا شب 100 بار زنگ زدم و جویای احوال شما شدم تا بالاخره به تهران برگشتم. ساعت حدود ۲ صبح رسیدم خونه و هردوتون خواب بودین. اونقدر بوسیدمتون تا دوباره زنده شدم. {ممنون همسر همیشه همراهم که اگر یاری تو رو نداشتم از پس هیچ کاری بر نمیومدم} 

صبح شنبه هم مامان اینا برگشتند اصفهان.

شنبه هفته بعدش مامان جون اومد پیشمون و کلللللی شاد شدیم. روز بعدش هردوتون تب شدید همراه با اسهال به سراغتون اومد که داغونمون کرد. شب تا صبح بالای سرتون نشستم و پاشویه میکردم. تب سجاد کمی پایین میومد میرفتم سراغ ستاره؛ تب ستاره کم میشد باز سجاد تو تب میسوخت(هرکدوم رو توی یک اتاق خوابونده بودم که از صدای گریه و ناراحتی هم بیدار نشین)... تا حالا اینقدر شدید تب نکرده بودین که به هیچ وجه نتونم کنترل کنم!

فردا صبحش اونقدر ضعیف شده بودید که سجاد نمیتونست روی پاهاش بایسته و تا میخواست راه بره میفتاد. کلی هم بابت این موضوع گریه میکرد که چرا نمیتونه راه بره.

آزمایش دادین که همونطور که حدس زده بودم عفونت بود و آنتی بیوتیک چاره اش...

مامن جون یک هفته پیشمون بودند و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و جمعه هم به اصفهان برگشتند.

4 شنبه رفتیم اصفهان چون شنبه که عید قربان بود عروسی نوید پسر خاله ام بود. بعد از عروسی هم بابا برگشت تهران و ما اصفهان موندیم. بسیار خوش گذشت تاااااااااااااااااا عید غدیر که بابا اومد دنبالمون و برگشتیم تهران.

 ما نتیجه میگیریم اگه بچه مون رو تو پر قو هم نگه داریم اگر بخواد مریض بشه میشه و هیچ کاری هم نمیشه کرد. مثل وروجکهای ما که نه از خونه بیرون رفته بودن نه کسی اومده بود خونه مون که بگیم بیماری رو سرایت داده.

این بود انشای من!

____________________


دختر نازم! دیروز برای اولین بار به مامان کمک کردی!!... اون هم به چه قشنگی

مامان داداش رو شست و از دستشویی که اومد بیرون همینطور که میخوابوندش تا خشکش کنه گفت: ستاره مامان! برو پوشک بیار واسه داداشی. بعد هم به اتاق اشاره کرد. شما هم رفتی توی اتاق و دقیقا بسته پوشک رو برداشتی ولی چون یک بسته 70 تایی پوشک کمی (!) برات سنگینه مامان به روی میز اشاره کرد و گفت پوشک روی میز رو بیار. شما هم بعد از اینکه یکی دوتا اسباب بازی از روی میز برداشتی و نشون مامان دادی پوشک رو براش آوردی. فقط خدا میدونه اون لحظه چه حالی به مامان دست داد. (خداییش خودم رو تو آسمونها احساس میکردم) تازه بعد از این شیرین کاری تمام جرأتم رو جمع کردم و گفتم: ستاره برو شلوار داداشی رو از اونجا که رفتیم آب بازی کردیم بیار... و تو دقیقا رفتی پشت در دستشویی و شلوار داداش رو برام آوردی.(فقط کسی که این احساس رو تجربه کرده میتونه من رو تو اون لحظه تصور کنه)


بعدا میام و این پست رو با شیرین کاریهاتون تکمیل میکنم...