نرم نرمک میرسد اینک بهار...

سلام گلهای نازنین زندگیم 

 

وای وای میدونم خیلی دیر اومدم فقط امیدوارم بتونم تا آخرش بنویسم و موفق بشم این پست رو ارسال کنم. فعلا که خوابیدین و کاری به کارم ندارین.  

مختصری از وقایع این مدت: 

21 بهمن بابا ما رو برد اصفهان و خودش برگشت تا بمدت یک هفته بره مصر ماموریت. روز بعد از برگشت بابا از اصفهان سجاد تب کرد و این تب بالا رفت و بالا رفت و بدون هیچ نشونه دیگه ای پایین نمیومد!. روز شهادت امام رضا بود و همه جا تعطیل. با خاله بردیمت مرکز تخصصی اطفال و دکتر گفت سرماخوردگیه و بهت دارو داد. نه اون روز تبت پایین اومد نه فرداش. فردا شبش بردیمت بیمارستان امین و دکتر (رزیدنت) بعد از معاینه دکتر دیگه ای رو خبر کرد و اون هم بدون اینکه تو رو ببینه یا حتی نشونه ای از عفونت (عکس از ریه هم گرفتیم که سالم بود) آمپول سفتریاکسون! و یکسری آزمایشات نوشت و گفت بیمارستان هم آزمایشگاه نداره و برین اون سر شهر انجام بدین و برگردین! دکتر اولی هم گفت تا آمپول رو نزدین نمیتونین برین چون برامون مسوولیت داره. من و بابا و خاله ماهی هم تو رو برداشتیم و فرار کردیم!! چون نمیخواستم بدون اینکه بیماریت مشخص بشه یک همچین آمپولی بهت بزنم. با دخترخاله ندا هم مشورت کردم و اون هم گفت اگه بتونی تبش رو کنترل کنی و بهش مایعات بدی مشکلی پیش نمیاد. 

خلاصه برگشتیم خونه و اون شب که سومین شب مریضیت بود اوج تب تو و دلواپسی من بود.(تب 39 درجه که حتی ذره ای کم نمیشد) تا صبح بیدار بودم (بابا جون و خاله ماهی هم خوابشون نمیبرد و مرتب میومدن ازت خبر میگرفتن) و پاشویه ات میکردم با دو سه تا دستمال ولی پایین اومن تو کارش نبود. صبح زود بیدار شدی و تبت کمی پایین اومده بود. تو خونه برای خودت میچرخیدی که یهو دیدم صدات میاد و داری از یک اتفاق گزارش میدی. بدو بدو اومدم گفتم چی شده پسرم؟ زمین رو نشون دادی و دیدم یکم شیر بالا آوردی روی فرش و حالا داری همه رو خبر میکنی. بردمت توی اتاق و نشوندمت همون جا تا بازی کنی ( ساعت 6 صبح)‌ که ناگهان همه شیر شب قبل و صبح رو برگردوندی  مثل دفعه قبل که مریضیت به بیمارستان کشید. اونقدر ترسیدم که خدا میدونه و بس. گفتم اگه کارت به بیمارستان بکشه باز من چه کار کنم. شروع کردم آروم آروم و به فاصله 5 دقیق بهت او آر اس دادن. تبت دیگه قطع شده بود و تا شب از ترس اینکه باز استفراغ نکنی کم کم بهت مایعات و شیر دادم. شبش دیدم دو سه تا دونه روی صورتته و حدس زدم همون رزئلا باشه که جریانش برای ستاره اتفاق افتاد. فردا صبحش که بیدار شدی دیدیم تمام صورتت قرمز شده و بدنت پر از دونه است. مطمئن شدم رزئلاست و خیالم راحت شد(عجب ویروس کوفتیه این رزئلا!)    

روز بعد یعنی ۵ شنبه با 2-3 روز تاخیر واکسن 18 ماهگی ستاره رو زدیم که mmr هم بهش اضافه شده بود و شنیده بودم سه گانه 18 ماهگی خیلی اذیت میکنه که البته شنیدن کی بود مانند دیدن! یعنی نه دیگه میتونستی پات رو تکون بدی نه حتی بایستی. شبش هم تب کردی و اخلاق بدی که داری بهیچ وجه اجازه نمیدی پاشویه ات کنیم. من که دیگه توانایی نشستن نداشتم و مامان جون گفت برو بخواب من بیدار میمونم. تا ساعت 4 صبح تو و مامان جون تو راهرو و کنار در ورودی خوابیدین که خنک بود و از اون به بعد بردمت پیش خودم تا مامان جون بخوابه. روز بعدش تبت پایین اومده بود و وضعیت پات هم بهتر بود. 

دو روز بعد هم یعنی شنبه واکسن سجاد رو زدیم که چون پاشویه کردنت بدون دردسره تبت مشکل برامون درست نکرد ولی جای واکسن سه گانه ات اندازه یک سیب بالا اومد و کبود شد و چند روز بهمین منوال بود تا کم کم بهتر شد. ولی با این حال میتونستی حرکت کنی و این خوب بود. 

از طریق اینترنت با بابا در ارتباط بودم و از حالش باخبر. خلاصه دو هفته سفرمون به اصفهان با وجود همه این اتفاقات خیلی خوب بود و خوش گذشت و آخر هفته دوم بابا اومد دنبالمون و برگشتیم تهران. بماند که بعد از برگشت باز تب و اسهال خونی و آنتی بیوتیک و ... بمدت یک هفته گریبانگیرمون بود.  

 

********************************** 

 

اونقدر دوست داشتنی و شیرین شدین که نمیدونم از کدومش بگم و البته حسابی شیطون. آرزو به دل من موند که دو دقیقه با هم کنار بیاین و کاری به کار هم نداشته باشین. ستاره علاقه زیادی به هرچیزی که تو دست سجاد باشه داره!! حالا میخواد کاغذ پاره باشه یا اسباب بازی. برای همین هم همیشه درگیرین. ولی وقتایی که میرین تو اتاق اسباب بازی ممکنه تا 10 دقیقه با هم بازی کنین و خونه به آرامش برسه. 

_‌_‌ __ __ __ 

یک روز سجاد داشت زیر اپن بازی میکرد و اومدم بهتون آب بدم که یکی از استکانها افتاد پایین. از ترس اینکه خرد نشه و به طرف سجاد بره پام رو گرفتم زیر استکان که هم پام شکاف خورد و خونریزی کرد هم استکان شکست. همینجور که با پای خون آلود داشتم تند تند جارو میزدم که خرده شیشه ها تو پاهاتون نره ستاره مرتب پای من رو نشون میداد و میگفت aaaaaaaaa و تا الآن که 2 هفته گذشته هروقت چشمش به زخم روی پام میفته یا ازش میپرسم پای مامان چی شد؟ شروع میکنه همه مراحل رو با اشاره به روی اپن و بعد زمین و ... و aaaa , eeee گفتن شرح میده. 

بطرز عجیبی از لباس بدت میاد و مرتب بلوز و شلوارت رو میکشی که بیا اینا رو دربیار. هرچی هم میگم دختر باید با حجب و حیا باشه تو گوشت نمیره. حالا دیگه خودت یاد گرفتی براحتی شلوارت رو در میاری. اوایل داداشت هم کمکت میکرد و مرحله آخر که دیگه نمیتونستی کاری بکنی چاردست و پا میشدی و داداش شلوارت رو میگرفت و تو راه میفتادی و شلوار خود بخود درمیومد. ولی الآن دیگه واسه خودت حرفه ای شدی.!  

هروقت دارم ابروهام رو برمیدارم میای جلوم و چشمهات رو میبندی و انگشتت رو میذاری روی ابروت !!! از دست تو دختر

چون با اشاره حرف میزنی کلمات رو کمتر ادا میکنی و باید خیلی باهات کار کنم تا صحبت کنی. 

هرچیزی رو که میخوای تکرار کنی میگی a-a. حالا چه اون کلمه گل باشه چه هواپیما. 

ولی سجادم شما عاشق صحبت کردنی. سعی میکنی همه چی بگی. از 1 تا 6 رو میشمری.(بابا بهت یاد داده) 2 رو با انگشت نشونت میدیم و میگیم این چندتاست؟ میگی "دو تو" یعنی دوتا. میگیم چندتا ماهی داریم؟ "دو تو"  

صدای حیوونا رو هم که دیگه راحت درمیاری. فقط نمیدونم چرا کلاغت ترک شده و مدتیه بجای قار قار میگه گا گا! صدای هاپی رو هم نمیگی که خواهرت کمکت میکنه و با صدای وحشتناک میگه هوپ هوپ  

بوسیدن رو یاد گرفتی و دیگه دهنت رو باز نمیکنی بلکه لبهات رو میذاری روی هم و سرت رو میاری جلو و یک بوس صدادار تحویل میدی که حااااال میکنیم. پشت تلفن هم خیلی قشنگ بوس میکنی و ناز میکنی و دیوانه میکنی.

__ __ __‌ __ __ __ 

 

وقتی اصفهان بودیم خیلی علاقه داشتین برین رو میزناهارخوری بشینین و بازی کنین. یک روز داشتیم ناهار میخوردیم که ستاره اومد دورتا دور میز و دید همه نشستند و هیچ راهی برای بالا رفتن وجود نداره. بیخیال شد و رفت تو آشپزخونه که دیدیم داره طبق معمول با هیجان گزارش میده که چه اتفاقی افتاده. بابا جون پاشد رفت ببینه چی شده و ستاره رفت جلوی گاز و شروع کرد توضیح دادن. بابا جون هم هی میگفت چی شده دخترم؟ خب خب ... که یکدفعه دیدیم ستاره بدو بدو از آشپزخونه اومد بیرون و پرید رو صندلی باباجون که بره روی میز ( یعنی آخر سیاستمداریه این وروجک من) 

__ __ __ __ __ __  

چند روز پیش رفتیم پارک شهر و برای اولین بار بطور مستقل شروع کردین به سرسره بازی و الاکلنگ. اونقدر دوست داشتین که با اشک و زاری از پارک آوردیمتون بیرون. البته دو سه شب بعدش باز رفتیم پارک محلی خودمون و کلی بازی کردین.  

__ __ __ __ __ __   

همونروز یک اتفاق وحشتناک هم نزدیک بود بیفته که هنوز که هنوزه وقتی به یادش میفتم اعصابم بهم میریزه و خدا رو شکر میکنم که بخیر گذشت. از ماشین پیاده شدیم و بابا سجاد رو پیاده کرد و من هم ستاره رو. گذاشتمت کنارم تا بطری آب و لیوان رو از تو ماشین بردارم و بریم که دیدم صدای بوق ممتد ماشین میاد برگشتم دیدم...  

تو وسط خیابونی و ماشینها با سرعت دارن نزدیک میشن و بوق میزنن. وای خدای من یعنی اصلا یادم نیست چطور خودم رو به وسط خیابون رسوندم و دستتو گرفتم و بلندت کردم. فقط یادمه گذاشتمت کنار ماشین و داد زدم برای چی از پیش مامان رفتی؟ چرا رفتی وسط خیابون مادر جون؟ (انگار که بچه میدونه نباید بره وسط خیابون یا باید همینطور کنار من بمونه) سرت رو انداختی پایین و با نوک انگشتهای دستت مشغول بازی شدی (وای که در اون حال چقدر با دیدن این منظره ذوق کرده بودم که فهمیده بودی دعوات میکنم و چقدر عکس العملت قشنگ بود ! نه که تا حالا دعوات نکرده بودم، ندیده بودم چه عکس العملی نشون میدی!!) البته بعدش به این قضیه فکر کردم. همون موقع که قلبم داشت میومد تو دهنم از شدت ترس. 

خدایا شکرت شکرت هزاران بار شکرت. اونروز تا شب فقط مجسم میکردم اگه اتفاق دیگه ای میفتاد چی میشد و .... خلاصه همه جور فکر دیوونه کننده ای به ذهنم اومد و رفت و حالت تهوع گرفته بودم.

__ __ __‌ __ __ __  

از خونه که میخوایم بریم بیرون سعی میکنی جورابهاتون رو خودتون بپوشین. برای همدیگه کلاه میذارین و میرین پشت در یعنی آماده ایم. 

__ __‌ __ __ __‌ __ 

 

خدارو شکر برای غذا خوردن اذیت نمیکنین و با این قضیه مشکلی ندارم. ولی همچنان میوه زیاد نمیخورین.  

__ __ __ __ __ __ 

 

عاشق قدم زدن تو خیابون  هستین و اگه چند ساعت هم بیرون باشیم حاضر نیستین بیاین بغل مخصوصا ستاره. یک روز که رفته بودیم بازار عیدانه رو ببینیم مگه میتونستیم ستاره خانوم رو از پای بساطها جمع کنیم! میخواست از هرکدوم یه چیز برداره. وقتی نمیذاشتیم برای اینکه لجبازی کنه از روی زمین دستمال کاغذی و کاغذهای فسسیل شده برمیداشت و حرص منو درمیاورد. 

__‌ __ __ __ __ __ 

 

دوست دارین بشینم براتون نقاشی بکشم. وقتی برای ستاره خط خطی میکنم دعوام میکنه که آدمک بکشم و یکم عاقلانه رفتار کنم!!! 

__ __ __ __ __ __ 

 

حساسیت عجیبی به پر بودن کمد و کشوی لباس دارین. اگه خیلی هم سرتون شلوغ باشه لااقل یک بار رو در روز بهشون سر میزنین که خدانکرده کسی لباسی توشون نذاشته باشه!! 

__ __ __ __ __ __ 

  

با کمک هم بالشتها رو میذارین کنار میز توالت و دیگه عروسی میگیرین با هرچی که روی میز باشه! 

__ __ __‌ __ __ __ 

 

برای ماهیهای عید که انداختیم تو آکواریوم کلی ذوق کردین. هنوز هم میرین جلوشون و باهاشون بازی میکنین. 

*********************** 

اونقدر دنیاتون شیرین و پر از سادگی و صمیمیته که دوست دارم زمان متوقف بشه و من هیچوقت این روزها رو از دست ندم. ولی چه میشه کرد که ناچاریم به سپردن لحظات زیبا و قشنگمون بدست خاطرات. 

دوستتون داریم و عاشقانه براتون تلاش میکنیم تا در آینده شاهد موفقیتهای بزرگتون باشیم.  

 

 امسال با همه سختیها که بخاطر مریضیتون بر ما گذشت، با همه شیرینیها و لذتهاش، با همه دردسرها و خستگیها و تمام خاطرات بد و خوبش سپری شد و الان که چندساعت بیشتر به خاطره شدن سال 88 نمونده دارم به این فکر میکنم وقتی شما اینها رو بخونین چند بهار از عمرتون سپری شده و من اونموقع اگر باشم چقدر خاطره در سر دارم و چقدر محبت در دل!  

 

گلهای قشنگم یادتون باشه که مامان عاشقانه دوستتون داره و بابا عاشقانه براتون زحمت میکشه تا همیشه همینطور پاک و بهاری مثل گلهای همیشه بهار رشد کنین ببالین. 

بهارتون مبارک و عمرتون با برکت عزیزای دلم...