شبی با ستاره!

شب موقع خواب  لباس خوابت رو پوشیدی و صدا زدی که همو بوس بوسی کنیم تا بخوابی:


-مامان شما وقتی کوچیک بودی چندتا اسباب بازی داشتی؟

کم

-یعنی چقد؟

خیلی کم، یکیش همین عروسکیه که شما باهاش بازی میکنی

-دیگه؟

اوووووووم دیگه یادم نمیاد ولی مثل شما اینهمه نداشتم!

-چرا؟

چون من با داداش کوچولوم همیشه بازی میکردیم و نیازی به اسباب بازی نداشتیم. 

- میخواستی به مامان و بابات بگی برات بخرن؟!

(لبخند میزنم)

-(با غصه) ولی کاش زیاد اسباب بازی داشتین، من دلم میخواست اینجوری بود. 

مامانی دیگه خیلی از اونروزها میگذره اشکالی نداره!

-(درحالیکه با نهایت همدردی! دستش رو میندازه گردنم) مامان همه اسباب بازیام مال شما!!!!

عزیزم من اسباب بازی لازم ندارم!

- چرا مامان قبول کن، من هیچکدومشون رو نمیخوام فقط زرافه (یه زرافه که نی نیش تو بغلشه) و چرخ خیاطیم مال خودم!

عزیزم من الان دیگه وقت ندارم با اسباب بازی بازی کنم ولی هروقت شما بخوای با همشون بازی میکنیم. 

-(با ناراحتی زیاد) کاش شما جای من بودی!

چراااااااااا؟

-که همه اینا مال شما بود...

ستارهههههههههه

.

.

.

- مامان؟

جانم

- شما که کوچیک بودی تو مغازه ها زیاد اسباب بازی نبود؟

نه عزیزم نبود

- بچه های کوچولو بخاطر تنهاییشون غمگین بودن؟!!!!

نه مامانی به اندازه ای که بچه ها خوشحال باشن اسباب بازی بود بعد هم بچه ها با دوستاشون بازی میکردن(حالا بهتره بخوابی مامان جونم که که خستگیها از بدنت بیاد بیرون و صبح سرحال باشی)





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد