چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...

تولدتون مبارک کوچولوهای قشنگم.

2 سال پیش چنین سحری از آخرین خواب پر اضطراب و استرس بیدار شدم و به دو تا ( بقول خودتون "دودا" ) عشق کوچولو رسیدم. و الآن شدین همه زندگیم.

شما که پر از مهربونی و شیرین زبونی هستین و لحظه به لحظه زندگیمون رو سرشار ازشگفتی و شادی میکنین.

تولدتون برای همیشه مبارک باشه و قدمهای کوچولوتون هر روز رهسپار راه موفقیت و سعادت...

دوستتون دارم اونقدددددددددر زیاد که با گفتن همین دو کلمه اشکهام جاری شده و قلبم پر از هیجان. امیدوارم و تنها آرزوم اینه که بتونیم خوب و صحیح تربیتتون کنیم و همیشه باعث افتخارمون باشین.

                                              ***************

بدلیل مصادف شدن روز تولدتون با ماه مبارک رمضان تصمیم گرفتیم قبل از شروع این ماه عزیز جشن بگیریم.

مامان جون و خاله لیلا اومدن پیشمون (خاله ماهی کلاس داشت و نتونست بیاد. هرچی هم ستاره بهش گفت نانی بیا گوش نکرد)  و مهمونها رو هم دعوت کردیم و روز جمعه حساااااااااااابی خوش گذروندیم.

شما دوتا وروجک دست در دست هم کلی رقصیدین و خوشحالی کردین. شمع رو فوت کردین و کیک رو بریدین... موقع باز کردن کادوهاتون هم سر اسباب بازیها بین نی نی ها دعوا میشد!!

خیلی خوب بود و همه چیز رضایت بخش بود. خدا رو شکر که کمک کرد تا باز هم دوستان و عزیزانمون رو در شادی بی پایانمون شریک کنیم.

سعی میکنم عکس هم بذارم ولی الآن نه چون باید برم سحری رو آماده کنم. سحرها میام بالای سرتون و به خواب ناز و آرومتون نگاه میکنم و میگم خدایا این آرامش رو همیشه برامون حفظ کن و دل هیچ پدر و مادری رو نگران فرزندش نکن ..آمین


                                    ***************










کودکانم بزرگ میشوند...

چقدر لذتبخشه وقتی دو تا موجود کوچولو که همه چی میفهمن و میتونن تصمیم بگیرن بهت بگن "بله" یا "نه". وقتی منتظر بابا میشن تا از اداره بیاد و برن "ددر"، وقتی مامان ناراحته بیان و هی دست روی سرش بکشن و بغض کنن و بکن "نا" (ناز)و.. و.. و.. 

 

بیشتر از 2 هفته میشه که ستاره بدون اینکه کوچکترین درخواست یا آموزشی از طرف ما ببینه میگه "دیس" و بیشتر اوقات هم موفقیت آمیزه. از 10 روز پیش هم سجاد شروع کرد به گفتن و اکثرا دایپرشون خشک و تمیزه. البته نمیدونم چرا سجاد با اینکه جیش داره میگه "بی بی" و وقتی زل مینم تو چشماش میگه "دیس" 

تقریبا همه کارهاشون بدون خواست و تقاضای من انجام گرفت. یکساله که شدن خودشون دیگه شیر منو نخوردن... 3-4 ماهه که دیگه وقت خواب پستونک نمیخورن و از وقتی بهشون ندادم دیگه نه اونا به روی خودشون آوردن نه من!...  

4-5 ماهه که شیر بین روز رو قطع کردم (البته تفریحی بهشون میدم) و فقط شب که میخوابن و صبح بهشون شیر میدم که معمولا یکیش هم پاستوریزه است، و فقط یک وعده شیر خشک میخورن. الآن هم مدتیه شیر شب رو قطع کردم و دیرتر بهشون شام میدم و دیگه بعدش موقع خواب شیر نمیخورن. اوایل بهم یادآوری میکردن بخصوص سجاد تا میرفت تو رختخواب طبق عادت همیشگی انگشتش رو میبرد تو دهنش و اشاره میکرد یعنی شیر بیار، منم میگفتم بخواب صبح بهت شیر میدم. حالا دیگه عادت کرده.  

  

غذاخوردشون خیلی خوبه و همه چی میخورن. لوبیا پلو رو خیلی خیلی دوست دارن و گاهی اوقات اونقدر میخورن که خودم دیگه میترسم بهشون بدم. تنها غذایی که اجازه میدم خودشون بخورن ماکارونی هست که بیشتر به خورد زندگیم میدن تا اینکه خودشون بخورن! 

تا حالا نوشابه و چیپس و پفک و خلاصه از این آت و آشغالهای گول زنک نخوردن و نگرانم اگه بزرگتر بشن و مثلا تبلیغهای تلویزیون رو ببینن و بخوان چه کار کنم؟ بجاش آجیل و خرما خشک و بستنی و ذرت بخارپز و گندم حجیم شده رو بعنوان عصرانه خیلی دوست دارن. بعضی وقتها هم که هوا خیلی گرمه بهشون ماست و خیار که توش نون ریز کردم میدم. ماست رو با غذا هم میخورن و البته سالاد شیرازی رو هم خیلی دوست دارن. 

بیشتر اوقات با هم بازی میکنن و بیشترتر اوقات دعوا !  

به درخواستهامون با "نه" "بله" و "چشم" پاسخ میدن حتی اگه توی خواب باشه. مثلا حالا که شبها شیر نمیخورن صبح حدود ساعت 6 بهشون شیر میدم. ستاره معمولا بیدار میشه و منو بیدار میکنه ولی سجاد رو باید خودم بیدار کنم. میرم کنارش و آروم میگم سجادم شیر میخوای؟ توی خواب میگه "بل". میگم: پس سرت رو بذار روی بالش تا برات شیر بیارم میگه: "تش" (چشم).  

"ما آ" یعنی مائده دختر همسایه مونه که کلاس چهارمه و میاد باهاشون بازی میکنه. قبلا هرکی زنگ یا در میزد میگفتن "بابا" حالا میگن ما آ. وقتی میریم بیرون گردش و برمیگریم ازشون تمام جریانات رو سوال میکنم. مثلا میرسم با کی رفتین ددر ستاره میگه "ما آ" حالا نمیدونم تو خیالش مائده رو هم کنارش حس میکنه یا فقط برای اینکه اون رو به من یادآوری کنه میگه؟! 

 

صحبت کردنشون خوبه و خیلی کلمات رو بیان میکنن. جمله نمیگن ولی مثلا "دادا بیا" وقتی ستاره از سجاد دور میشه یا "آو a بیا" وقتی سجاد از ستاره دور میشه. همونطور که ستاره به سجاد میگه دادا سجاد هم به ستاره میگه دادا و بعد یهو یادش میفته که باید بگه Ao a یعنی خواهر. 

همچنان عاشق حمام هستن و میان لباساشون رو نشون میدن میگن "با" (باز) یعنی دربیار ستاره چشماش رو میبنده که یعنی بریم حمام که من چشمام رو بندم آب بریزین رو سرم. "هاما" یا "هامو" هم همون حمام در فرهنگ لغتشونه.  

این روزها که پشه زیاد شده وقتی گزیده میشن و جاش میخاره ستاره راه میره میگه "da" یعنی درد میکنه و من باید نوازشش کنم و بوسش کنم. بعد انتظار داره تا من بوس میکنم خوب بشه و با تعجب به جای نیش پشه نگاه میکنه و اشک میریزه که چرا هنوز هست. کلا به پوستش خیلی حساسه و خدانکنه دونه ای چیزی روش پیدا کنه دیگه کوتاه نمیاد تا از بین بره و پرت کردن حواسش اینجور وقتها هم خیلی سخته. 

وقتی با دوربین عکس میگرم بدو بدو میان تا عکسشون رو ببینن و هی میگن آنه (آینه). نیست عکسشون رو توش میینن بهش میگن آینه !  الهی فدای اون نتیجه گیریهای علمیشون بشم. 

   

ماشین یا عروسکهاشون رو پیدا میکنن و میارن میدن به من و شروع میکنن به نانای کردن که یعنی باتری بذار توش تا بخونه و راه بره. میگم برین باتری پیدا کنین تا براتون بذارم. میرن از کل خونه باتریها رو جمع میکنن و میارن. بعد عروسک و ماشین رو بهشون میدم و میگم حالا خودتون باتری رو بذارین توش و اینجوری یک نیم ساعتی مشغول میشن...   

امکان نداره بدون همدیگه چیزی بخورن حتی آب. به هرکدومشون آب یا غذا میدم بلافاصله به اون یکی اشاره میکنه و میگه دادا یا آو ا 

هفته پیش سجاد رو برده بودم بهداری و ستاره با باباش رفته بود پارک. سجاد تشنه شد و وقتی بهش آب دادم شروع کرد به صدا زدن خواهرش و اشاره کردن به طرف دیگه که خواهر هم بیاد آب بخوره و من باید بهش حالی میکردم خواهر اینجا نیست و بابا تو خونه بهش آب میده. ستاره هم بدون استثنا هرچی میگیره اون یکی دستش رو هم میاره جلو و میگه دادا.

 

الآن که خاله ماهی هم اومده پیششون و خیلی خوش خوشانشونه.

...

سجاد مامان الهی مامان پیش مرگت بشه پسر قشنگم اگه تو رو از دست داده بودم آیا الآن زنده بودم؟ چطور میتونستم بدون تو نفس بکشم مامانی.

روز 5 شنبه که بابا از اداره اومد بردتون توی پارکینگ تا توپ بازی کنین. وقتی داشتین میومدین بالا سجاد از پله ها سقوط کرد پایین. یعنی از پاگرد پله ها تا جلوی خونه همسایه پایینی. ما که فقط صدای گرومب گرومب میشنیدیم. نمیدونم خودمو چطور رسوندم پایین و بغلش کردم. اول خوشحال شدم از اینکه داره گریه میکنه و همینطور که سرش رو دست میکشیدم مرتب بینی اش رو چک میکردم که خون ازش نیومده باشه. اصلا الآن یادم نیست چه حالی داشتم. هرچی بهش فکر میکنم ناخودآگاه اشکم سرازیر میشه و حالت تهوع میگیرم.

وقتی ساکت شدی بردیمت دکتر. خداروشکر دکتر خودتون بود و همه جات رو معاینه کرد. بعد هم توصیه های لازم رو برامون گفت که اگه زبونم لال استفراغ کردی یا خون دماغ شدی یا ادرارت با خون همراه بود و ... باید سریع برسونیمت بیمارستان.

پسرم هنوز باورم نمیشه که هیچ اتفاقی برات نیفتاده. همش میترسم نکنه طوریت شده باشه و ما متوجه نشده باشیم.


خدایا نمیدونم چی بگم؟ واقعا برای اولین بار توی زندگیم موندم چطور ازت تشکر کنم. داری میبینی که دارم اشک میریزم و اینا رو مینویسم. همونطور که تا الآن بهمون رحم کردی از این به بعد هم پشت و پناهمون باش. قول میدم دیگه از این 2 گلی که امانت بهم دادی خوب مراقبت کنم. بذار تا همیشه پیش خودم باشن. خواهش میکنم منو ببخش خدا جون. خودت میدونی که دارم خودمو فداشون میکنم و شبانه روزم رو وقفشون کردم. نمیخوام فکر کنی لایق نیستم که این دو موجود نازنین رو سرپرستی کنم. غلط کردم غلط کردم غلط کردم


خیلی حالم بده...

تعطیلات نوروز را چگونه گذراندیم؟

اول تا ششم عید رفتیم مسافرت خونه بابایی و مامانی‌(خانواده بابا). سفر خوبی بود. خوش گذشت بخصوص روزی که رفتیم باغ بابایی که کلی هم عکس و فیلم گرفتیم.

جمعه برگشتیم و شنبه مامان جون و بابا جون و خاله ها اومدن تهران پیشمون و کلی حال کردیم و کلی با دیدن شماها کیفور شدن و شماها هم از همون لحظه اول که وارد شدن نمیدونستین چطوری باید ابراز احساسات کنین. ستاره که بدون توقف دور تا دور خونه بدو بدو میکرد و سجاد پشت سر هم بشین و پاشو میکرد. (اینم دو مدل ذوق کودکانه)

 پنجشنبه 12 فروردین هم خاله لیلا پیشمون موند و مامان جون و بابا جون و خاله ماهی به اصفهان برگشتند.

13 فروردین هم رفتیم سرزمین عجایب و حسااااااااااااااااابی خوش گذروندین. 


بعدا میام و عکس و گزارش کامل رو اضافه میکنم...

نرم نرمک میرسد اینک بهار...

سلام گلهای نازنین زندگیم 

 

وای وای میدونم خیلی دیر اومدم فقط امیدوارم بتونم تا آخرش بنویسم و موفق بشم این پست رو ارسال کنم. فعلا که خوابیدین و کاری به کارم ندارین.  

مختصری از وقایع این مدت: 

21 بهمن بابا ما رو برد اصفهان و خودش برگشت تا بمدت یک هفته بره مصر ماموریت. روز بعد از برگشت بابا از اصفهان سجاد تب کرد و این تب بالا رفت و بالا رفت و بدون هیچ نشونه دیگه ای پایین نمیومد!. روز شهادت امام رضا بود و همه جا تعطیل. با خاله بردیمت مرکز تخصصی اطفال و دکتر گفت سرماخوردگیه و بهت دارو داد. نه اون روز تبت پایین اومد نه فرداش. فردا شبش بردیمت بیمارستان امین و دکتر (رزیدنت) بعد از معاینه دکتر دیگه ای رو خبر کرد و اون هم بدون اینکه تو رو ببینه یا حتی نشونه ای از عفونت (عکس از ریه هم گرفتیم که سالم بود) آمپول سفتریاکسون! و یکسری آزمایشات نوشت و گفت بیمارستان هم آزمایشگاه نداره و برین اون سر شهر انجام بدین و برگردین! دکتر اولی هم گفت تا آمپول رو نزدین نمیتونین برین چون برامون مسوولیت داره. من و بابا و خاله ماهی هم تو رو برداشتیم و فرار کردیم!! چون نمیخواستم بدون اینکه بیماریت مشخص بشه یک همچین آمپولی بهت بزنم. با دخترخاله ندا هم مشورت کردم و اون هم گفت اگه بتونی تبش رو کنترل کنی و بهش مایعات بدی مشکلی پیش نمیاد. 

خلاصه برگشتیم خونه و اون شب که سومین شب مریضیت بود اوج تب تو و دلواپسی من بود.(تب 39 درجه که حتی ذره ای کم نمیشد) تا صبح بیدار بودم (بابا جون و خاله ماهی هم خوابشون نمیبرد و مرتب میومدن ازت خبر میگرفتن) و پاشویه ات میکردم با دو سه تا دستمال ولی پایین اومن تو کارش نبود. صبح زود بیدار شدی و تبت کمی پایین اومده بود. تو خونه برای خودت میچرخیدی که یهو دیدم صدات میاد و داری از یک اتفاق گزارش میدی. بدو بدو اومدم گفتم چی شده پسرم؟ زمین رو نشون دادی و دیدم یکم شیر بالا آوردی روی فرش و حالا داری همه رو خبر میکنی. بردمت توی اتاق و نشوندمت همون جا تا بازی کنی ( ساعت 6 صبح)‌ که ناگهان همه شیر شب قبل و صبح رو برگردوندی  مثل دفعه قبل که مریضیت به بیمارستان کشید. اونقدر ترسیدم که خدا میدونه و بس. گفتم اگه کارت به بیمارستان بکشه باز من چه کار کنم. شروع کردم آروم آروم و به فاصله 5 دقیق بهت او آر اس دادن. تبت دیگه قطع شده بود و تا شب از ترس اینکه باز استفراغ نکنی کم کم بهت مایعات و شیر دادم. شبش دیدم دو سه تا دونه روی صورتته و حدس زدم همون رزئلا باشه که جریانش برای ستاره اتفاق افتاد. فردا صبحش که بیدار شدی دیدیم تمام صورتت قرمز شده و بدنت پر از دونه است. مطمئن شدم رزئلاست و خیالم راحت شد(عجب ویروس کوفتیه این رزئلا!)    

روز بعد یعنی ۵ شنبه با 2-3 روز تاخیر واکسن 18 ماهگی ستاره رو زدیم که mmr هم بهش اضافه شده بود و شنیده بودم سه گانه 18 ماهگی خیلی اذیت میکنه که البته شنیدن کی بود مانند دیدن! یعنی نه دیگه میتونستی پات رو تکون بدی نه حتی بایستی. شبش هم تب کردی و اخلاق بدی که داری بهیچ وجه اجازه نمیدی پاشویه ات کنیم. من که دیگه توانایی نشستن نداشتم و مامان جون گفت برو بخواب من بیدار میمونم. تا ساعت 4 صبح تو و مامان جون تو راهرو و کنار در ورودی خوابیدین که خنک بود و از اون به بعد بردمت پیش خودم تا مامان جون بخوابه. روز بعدش تبت پایین اومده بود و وضعیت پات هم بهتر بود. 

دو روز بعد هم یعنی شنبه واکسن سجاد رو زدیم که چون پاشویه کردنت بدون دردسره تبت مشکل برامون درست نکرد ولی جای واکسن سه گانه ات اندازه یک سیب بالا اومد و کبود شد و چند روز بهمین منوال بود تا کم کم بهتر شد. ولی با این حال میتونستی حرکت کنی و این خوب بود. 

از طریق اینترنت با بابا در ارتباط بودم و از حالش باخبر. خلاصه دو هفته سفرمون به اصفهان با وجود همه این اتفاقات خیلی خوب بود و خوش گذشت و آخر هفته دوم بابا اومد دنبالمون و برگشتیم تهران. بماند که بعد از برگشت باز تب و اسهال خونی و آنتی بیوتیک و ... بمدت یک هفته گریبانگیرمون بود.  

 

********************************** 

 

اونقدر دوست داشتنی و شیرین شدین که نمیدونم از کدومش بگم و البته حسابی شیطون. آرزو به دل من موند که دو دقیقه با هم کنار بیاین و کاری به کار هم نداشته باشین. ستاره علاقه زیادی به هرچیزی که تو دست سجاد باشه داره!! حالا میخواد کاغذ پاره باشه یا اسباب بازی. برای همین هم همیشه درگیرین. ولی وقتایی که میرین تو اتاق اسباب بازی ممکنه تا 10 دقیقه با هم بازی کنین و خونه به آرامش برسه. 

_‌_‌ __ __ __ 

یک روز سجاد داشت زیر اپن بازی میکرد و اومدم بهتون آب بدم که یکی از استکانها افتاد پایین. از ترس اینکه خرد نشه و به طرف سجاد بره پام رو گرفتم زیر استکان که هم پام شکاف خورد و خونریزی کرد هم استکان شکست. همینجور که با پای خون آلود داشتم تند تند جارو میزدم که خرده شیشه ها تو پاهاتون نره ستاره مرتب پای من رو نشون میداد و میگفت aaaaaaaaa و تا الآن که 2 هفته گذشته هروقت چشمش به زخم روی پام میفته یا ازش میپرسم پای مامان چی شد؟ شروع میکنه همه مراحل رو با اشاره به روی اپن و بعد زمین و ... و aaaa , eeee گفتن شرح میده. 

بطرز عجیبی از لباس بدت میاد و مرتب بلوز و شلوارت رو میکشی که بیا اینا رو دربیار. هرچی هم میگم دختر باید با حجب و حیا باشه تو گوشت نمیره. حالا دیگه خودت یاد گرفتی براحتی شلوارت رو در میاری. اوایل داداشت هم کمکت میکرد و مرحله آخر که دیگه نمیتونستی کاری بکنی چاردست و پا میشدی و داداش شلوارت رو میگرفت و تو راه میفتادی و شلوار خود بخود درمیومد. ولی الآن دیگه واسه خودت حرفه ای شدی.!  

هروقت دارم ابروهام رو برمیدارم میای جلوم و چشمهات رو میبندی و انگشتت رو میذاری روی ابروت !!! از دست تو دختر

چون با اشاره حرف میزنی کلمات رو کمتر ادا میکنی و باید خیلی باهات کار کنم تا صحبت کنی. 

هرچیزی رو که میخوای تکرار کنی میگی a-a. حالا چه اون کلمه گل باشه چه هواپیما. 

ولی سجادم شما عاشق صحبت کردنی. سعی میکنی همه چی بگی. از 1 تا 6 رو میشمری.(بابا بهت یاد داده) 2 رو با انگشت نشونت میدیم و میگیم این چندتاست؟ میگی "دو تو" یعنی دوتا. میگیم چندتا ماهی داریم؟ "دو تو"  

صدای حیوونا رو هم که دیگه راحت درمیاری. فقط نمیدونم چرا کلاغت ترک شده و مدتیه بجای قار قار میگه گا گا! صدای هاپی رو هم نمیگی که خواهرت کمکت میکنه و با صدای وحشتناک میگه هوپ هوپ  

بوسیدن رو یاد گرفتی و دیگه دهنت رو باز نمیکنی بلکه لبهات رو میذاری روی هم و سرت رو میاری جلو و یک بوس صدادار تحویل میدی که حااااال میکنیم. پشت تلفن هم خیلی قشنگ بوس میکنی و ناز میکنی و دیوانه میکنی.

__ __ __‌ __ __ __ 

 

وقتی اصفهان بودیم خیلی علاقه داشتین برین رو میزناهارخوری بشینین و بازی کنین. یک روز داشتیم ناهار میخوردیم که ستاره اومد دورتا دور میز و دید همه نشستند و هیچ راهی برای بالا رفتن وجود نداره. بیخیال شد و رفت تو آشپزخونه که دیدیم داره طبق معمول با هیجان گزارش میده که چه اتفاقی افتاده. بابا جون پاشد رفت ببینه چی شده و ستاره رفت جلوی گاز و شروع کرد توضیح دادن. بابا جون هم هی میگفت چی شده دخترم؟ خب خب ... که یکدفعه دیدیم ستاره بدو بدو از آشپزخونه اومد بیرون و پرید رو صندلی باباجون که بره روی میز ( یعنی آخر سیاستمداریه این وروجک من) 

__ __ __ __ __ __  

چند روز پیش رفتیم پارک شهر و برای اولین بار بطور مستقل شروع کردین به سرسره بازی و الاکلنگ. اونقدر دوست داشتین که با اشک و زاری از پارک آوردیمتون بیرون. البته دو سه شب بعدش باز رفتیم پارک محلی خودمون و کلی بازی کردین.  

__ __ __ __ __ __   

همونروز یک اتفاق وحشتناک هم نزدیک بود بیفته که هنوز که هنوزه وقتی به یادش میفتم اعصابم بهم میریزه و خدا رو شکر میکنم که بخیر گذشت. از ماشین پیاده شدیم و بابا سجاد رو پیاده کرد و من هم ستاره رو. گذاشتمت کنارم تا بطری آب و لیوان رو از تو ماشین بردارم و بریم که دیدم صدای بوق ممتد ماشین میاد برگشتم دیدم...  

تو وسط خیابونی و ماشینها با سرعت دارن نزدیک میشن و بوق میزنن. وای خدای من یعنی اصلا یادم نیست چطور خودم رو به وسط خیابون رسوندم و دستتو گرفتم و بلندت کردم. فقط یادمه گذاشتمت کنار ماشین و داد زدم برای چی از پیش مامان رفتی؟ چرا رفتی وسط خیابون مادر جون؟ (انگار که بچه میدونه نباید بره وسط خیابون یا باید همینطور کنار من بمونه) سرت رو انداختی پایین و با نوک انگشتهای دستت مشغول بازی شدی (وای که در اون حال چقدر با دیدن این منظره ذوق کرده بودم که فهمیده بودی دعوات میکنم و چقدر عکس العملت قشنگ بود ! نه که تا حالا دعوات نکرده بودم، ندیده بودم چه عکس العملی نشون میدی!!) البته بعدش به این قضیه فکر کردم. همون موقع که قلبم داشت میومد تو دهنم از شدت ترس. 

خدایا شکرت شکرت هزاران بار شکرت. اونروز تا شب فقط مجسم میکردم اگه اتفاق دیگه ای میفتاد چی میشد و .... خلاصه همه جور فکر دیوونه کننده ای به ذهنم اومد و رفت و حالت تهوع گرفته بودم.

__ __ __‌ __ __ __  

از خونه که میخوایم بریم بیرون سعی میکنی جورابهاتون رو خودتون بپوشین. برای همدیگه کلاه میذارین و میرین پشت در یعنی آماده ایم. 

__ __‌ __ __ __‌ __ 

 

خدارو شکر برای غذا خوردن اذیت نمیکنین و با این قضیه مشکلی ندارم. ولی همچنان میوه زیاد نمیخورین.  

__ __ __ __ __ __ 

 

عاشق قدم زدن تو خیابون  هستین و اگه چند ساعت هم بیرون باشیم حاضر نیستین بیاین بغل مخصوصا ستاره. یک روز که رفته بودیم بازار عیدانه رو ببینیم مگه میتونستیم ستاره خانوم رو از پای بساطها جمع کنیم! میخواست از هرکدوم یه چیز برداره. وقتی نمیذاشتیم برای اینکه لجبازی کنه از روی زمین دستمال کاغذی و کاغذهای فسسیل شده برمیداشت و حرص منو درمیاورد. 

__‌ __ __ __ __ __ 

 

دوست دارین بشینم براتون نقاشی بکشم. وقتی برای ستاره خط خطی میکنم دعوام میکنه که آدمک بکشم و یکم عاقلانه رفتار کنم!!! 

__ __ __ __ __ __ 

 

حساسیت عجیبی به پر بودن کمد و کشوی لباس دارین. اگه خیلی هم سرتون شلوغ باشه لااقل یک بار رو در روز بهشون سر میزنین که خدانکرده کسی لباسی توشون نذاشته باشه!! 

__ __ __ __ __ __ 

  

با کمک هم بالشتها رو میذارین کنار میز توالت و دیگه عروسی میگیرین با هرچی که روی میز باشه! 

__ __ __‌ __ __ __ 

 

برای ماهیهای عید که انداختیم تو آکواریوم کلی ذوق کردین. هنوز هم میرین جلوشون و باهاشون بازی میکنین. 

*********************** 

اونقدر دنیاتون شیرین و پر از سادگی و صمیمیته که دوست دارم زمان متوقف بشه و من هیچوقت این روزها رو از دست ندم. ولی چه میشه کرد که ناچاریم به سپردن لحظات زیبا و قشنگمون بدست خاطرات. 

دوستتون داریم و عاشقانه براتون تلاش میکنیم تا در آینده شاهد موفقیتهای بزرگتون باشیم.  

 

 امسال با همه سختیها که بخاطر مریضیتون بر ما گذشت، با همه شیرینیها و لذتهاش، با همه دردسرها و خستگیها و تمام خاطرات بد و خوبش سپری شد و الان که چندساعت بیشتر به خاطره شدن سال 88 نمونده دارم به این فکر میکنم وقتی شما اینها رو بخونین چند بهار از عمرتون سپری شده و من اونموقع اگر باشم چقدر خاطره در سر دارم و چقدر محبت در دل!  

 

گلهای قشنگم یادتون باشه که مامان عاشقانه دوستتون داره و بابا عاشقانه براتون زحمت میکشه تا همیشه همینطور پاک و بهاری مثل گلهای همیشه بهار رشد کنین ببالین. 

بهارتون مبارک و عمرتون با برکت عزیزای دلم...