پایان هفت ماهگی

سلام جوجه های قشنگم!

خیلی وقتم کمه، فقط اومدم ورودتون رو به ماه هشتم زندگیتون تبریک بگم و بگم خیلی دوستتون داریم، خیییییییییییلی بیشتر از اینکه فکرشو بکنین...
فردا صبح زود مسافریم و باید کارهامو تموم کنم. الآن هر دوتون خوابیدین و من از فرصت استفاده کردم و اومدم  اینجا. دیروز هم براتون کیک پختم و یک جشن کوچولوی 4 نفره گرفتیم و کلی خوش گذشت.

سجاد گلم یاد گرفته بدون کمک بشینه ولی هنوز کاملا مسلط نیست. ستاره نازنینم که دیگه در دلربایی حسابی حرفه ای شده.

راستی از امروز به غذاتون زرده تخم مرغ هم اضافه شد. نوش جونتون...

اینم یک شعر کوچولو که همیشه وقتی میشینم و باهاتون بازی میکنم براتون میخونم و خیلی دوست دارین: فدا بشم الهی ... تو ستاره ای(اشاره به ستاره) تو ماهی(اشاره به سجاد)






***
_______________________________
از طرف خودم و جوجه ها از همه دوستانی که بیننده این وبلاگ هستند و با نظراتشون به ما اظهار لطف میکنند تشکر میکنم، محبت شما باعث افتخار جوجه های منه. از اینکه وقت محدود من اجازه نمیده پاسختون رو بدم عذرم رو بپذیرید...

جوجه های بلا

سلام به دو عشق شیرین تر از جان!

بی مقدمه میریم سراغ اتفاقات این مدت:
همونطور که خاله ماهی نوشته بود،26 بهمن واکسن زدیم که خیلی بهتر از دفعه قبل بود بخصوص سجاد که ماه پیش خیلی اذیت شده بود.

شنبه هفته بعدش یعنی 3 اسفند گوش ستاره قشنگم رو سوراخ کردیم(از عصر همون روز هم بطور کامل و مطمئن نشستی و مشغول بازی شدی) 3 روز بعد هم چون توی حمام یکی از گوشواره ها افتاد ما هم برخلاف دستور بیمارستان دیگه تا 1 ماه صبر نکردیم و گوشواره های کوچولوت رو که عیدی من و بابا بود گوشت کردیم. وای که چقدر ناز شدی. البته بقول پدرجون گوشواره باعث قشنگی ستاره نشده بلکه ستاره به گوشواره هاش جلوه و زیبایی داده... (قربونتون برم بابا و مامان گلم که همه زندگیم وجود نازنین شماست.)

دوشنبه هم بابا اومد اصفهان و جمعه برگشتیم تهران و من حسابی مشغول و سرگرم شما دوتا وروجک شدم.

دوشنبه هفته قبل که خونه خاله مریم بودیم ستاره اولین ترکیب گفتاری رو به زبون آورد: دد دد دد که انگار میگی ددر و خیلی هم واضح ادا میکنی.

سجاد نازنینم که خیلی زود آغون گفتن رو شروع کرد حالا دیگه "دد_ بابا_ ماما" رو براحتی ادا میکنه و جالبه که از صبح که بابا میره اداره تا بعد از ظهر که میاد هی میگی "بابا" وقتی بابا میاد و بغلت میکنه میگی "ماما" و ما کللللللللی به این کارت میخندیم.
دوشنبه رفتیم فروشگاه شهروند و گذاشتیمتون داخل چرخ دستی خرید... همه قربون صدقه تون میرفتن یا لپهاتون رو میگرفتن یا میگفتن اینا رو از کدوم طبقه برداشتین!! آخرش بابا آقا سجاد رو بغل گرفت تامردم با خیال راحت به خریدشون ادامه بدند.

دیروز چقدر برای هم ذوق کردین و همینطور که روبروی هم نشسته بودین دستهاتون رو به دست هم میدادین و هردو تند و تند آغون میگفتین. ستاره مامان شما خیلی کم پیش میاد که آغون بگی ولی هر وقت سجاد رو میبینی شروع میکنی به آغون گفتن.

غذا هم میخورین که تا حالا سرلاک، فرنی، حریره بادوم و سوپ بهتون دادم. خیلی دوست دارین و طبق معمول اصلا مامان رو اذیت نمیکنین و براحتی غذاتون رو میخورین. قربونتون برم که اینقدر ماهین.

راستییییییییییییییی یه اتفاق خیلی خیلی مهم...
از وقتی از اصفهان برگشتیم داروهای ستاره رو قطع کردیم به این امید که بهتر شده باشی (آخه بخاطر ریفلاکس شدیدی که داشتی کپسول امپرازول و قطره متوکلوپرامید میخوردی.) و تا الآن که 2 هفته گذشته هیییییییییچ نشونه ای از ریفلاکس ندیدیم. حالا دیگه خوابیدنی شیر میخوری و مجبور نیستی حتما توی بغل بمونی و به حالت نشسته شیر بخوری و با زاویه بخوابی و ... نمیدونی من و بابا چقدر خوشحالیم. دیشب به بابا میگم باورت میشه ستاره خوب شده؟!!.

3 شنبه 27 اسفند هم میریم مسافرت. پیش مامانی و بابایی(بابا و مامان بابا). اونجا هم همه چشم انتظار دیدار شما هستند. و اولین مسافرت هوایی رو تجربه میکنین که امیدوارم مشکلی پیش نیاد
.