عجب صبری خدا دارد !


ای که بی تو خودمو  تک و تنها میبینم  هرجا که پا میذارم  تو رو اونجا میبینم
تو برام خورشید بودی  توی این دنیای سرد  گونه های خیسمو  دستای تو پاک میکرد
حالا اون دستها کجاست  اون دوتا دستهای خوب؟  چرا بیصدا شده  لب قصه های خوب؟
من که باور ندارم  اونهمه خاطره مرد  عاشق آسمونا  پشت یک پنجره مرد !
آسمون سنگی شده  خدا انگار خوابیده  انگار از اون بالاها  گریه هامو ندیده
یاد تو هرجا که هستم با منه   داره قلب منو آتیش میزنه
چشم من بیا منو یاری بکن   گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد؟   کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد   تا قیامت دل من گریه میخواد