مامان و شیرینیهای زندگی

هر روز میخوام بیام و از اینهمه شیرینی و قند و عسلی تعریف کنم. تا به خودم میام ساعت این موقع است (به ساعت ارسال پست توجه شود) و من هم تقریبا مثل یک جنازه در رختخواب تو فکر اینکه باز امشب ستاره خانوم ساعت چند بیدار میشه؟!

آخه از وقتی که بعد 5 روز جدایی از بیمارستان به خونه اومدیم ستاره هرشب نیمه های شب از خواب بیدار میشه و با صدای بلند گریه میکنه و جیغ میزنه. شاید میترسه باز مامانش بره و ...


سجاد گلم دوره مریضی سختی رو گذروندی ولی شکر خدا همه چی به خیر گذشت و باز سالم و سرحال به روال عادی زندگی برگشتی. هرچند نمیدونم از عمر من چند روز کم شد و چند تار موی سیاه جای خودش رو به سپیدی داد؟ ولی خدا رو هزاران بار شکر شکر شکر


الآن تقریبا 1 ماهه که صدای حیوونا رو یاد گرفتی:

مثلا میگیم سجاد هاپی چی میگه؟ میگی هو هو

_ پیشی؟ مو maom

کلاغه؟ قا قا

جوجه؟ جی جی

ببعی؟ به به بعضی وقتا هم میگی با با

هر نوع فیلمی درباره راز بقا باشه چه گرگدن نشون بده چه مورچه شروع میکنی به میو میو کردن!

حروف  خ، گ، سش(مخلوطی از سین و شین برای بیان کلمه شیر) و قاف رو یاد گرفتی.

تمام کلماتی که بهت میگیم رو تکرار میکنی مخصوصا ۲ بخشی ها رو. تلاش زیادی برای صحبت کردن داری.  پتو . بادوم . مو . ماست(ما) از جمله کلماتی هستند که تلفظشون رو یاد گرفتی.

هروقت هم مشغول بازی هستی کلمات نامفهوم زیادی رو پشت سر هم تکرار میکنی. وقتی برات شعر میخونم با همون کلمات نامفهوم شعر منو تکرار میکنی!

هلاکتم مامانی خبر ندارییییییییییییییییییی!

حسابی به مامان کمک میکنی. اگه موقع تعویض خواهر چیزی بخوام و بهت بگم برام میاری. وقتی ظرف غذات خالی میشه میاری تا تمیزش کنم. بعضی وقتا هم که بهتون کیک میدم با کمک خواهر اونقدر روی فرش میمالین که کاملا بین پرزها قرار بگیره و مامان دیگه زحمت جارو کشیدن به خودش نده!! آها گفتم جارو، هروقت جارو میزنم بدو بدو میای و دسته جارو رو میگیری و با من عقب و جلو میبری و بلند بلند ذوق میکنی انگار شهربازیه!

اگه کسی کاری به کارت نداشته باشه مدتها بدون سر و صدا با اسباب بازیهات سرگرمی و به هیچی کار نداری. الهی فدای تو بشم عشق من

بوس صدادار یاد گرفتی و لبهاتو جمع میکنی و صدای بوس درمیاری و آدم میکشی.

به بخاری میگی قوم قوم(کلا به هرچیزی که داغ باشه) به قول بابا معلوم نیست چرا دو سیلابیه؟! محاله نزدیک بخاری بری. اگه توپت رو بندازم اون سمت اول برمیگردی به بخاری نگاه میکنی اگه خاموش بود میری توپت رو برمیداری.

وقتی بهت میگیم پیرمردی راه برو! اونقدر قشنگ کمر و زانوهات رو خم میکنی و راه میری فدااااااااااااات بشم من مادر.

یا وقتی میخوای دنده عقب بری زیر چشمی به پشت سرت نگاه میکنی که نیفتی و شروع میکنی به عقب رفتن.

وقتی میخوای برقصی (که در این زمینه هر دوتاتون پیشرفت چشمگیر داشتین و من دیگه باور کردم این کار ذاتیه نه اکتسابی!!) دور خودت میچرخی و با زبون کوچولوت صدای تق تق درمیاری و دستهات رو میاری بالا و میرقصی.

میگم سجادم بیا مامان رو بوس کن، بدو بدو میای دهنت رو باز میکنی! میذاری رو لب مامان.


ستاره قشنگ من هم که دیگه واسه خودش خانمی شده.

درباره همه چی حرف میزنی و از زبان اشاره بی وقفه کمک میگیری تا منظورت رو برسونی. از صدای آآآآآآآآآآآ  aaaaaaaaa کمک میگیری و اونقدر این صدا رو میکشی تا بتونی منظورت رو تفهیم کنی. مثلا میای دست منو میگیری و به اتاق اشاره میکنی که یعنی پاشو بریم اتاق. وقتی میام به بالای کمد اشاره میکنی و خودت رو تکون میدی یعنی عروسکی که میرقصه بهم بده، یا سرت رو به حالت لالا میذاری روی دستت که عروسکی که لالا کرده بهت بدم. بعد هم میری و با داداش کلی باطری میارین تا بذارم توی عروسک و روشن کنم.

یک روز بهتون پازل دادم البته از بسته درش نیاوردم. پات رفت روش و کمی سر خوردی. اونقدر با آب و تاب شروع کردی به تعریف برای من و بابا: اول پازل رو نشون دادی بعد آروم پات رو گذاشتی روش و خودت رو محکم تکون دادی که همه مراحل اون اتفاق رو تعریف کنی( البته اون صدای آ آ آ آ آ آ همیشه ضمیمه این تعاریف هست)

دیروز کیکهایی که ریخته بودین روی فرش رو به بابا نشون دادم و گفتم وای ببین فرش به چه روزی افتاده! عروسکت رو گذاشتی زمین و رفتی دستمال آوردی و شروع کردی به کشیدن روی فرش. فدات بشم که کارهات آدم رو دیوونه میکنه.

دیروز برده بودمت دکتر. بعد از معاینه شروع کردی به گریه که بریم. شنلت رو که تنت کردم همینطور که آقای دکتر داشتن میگفتن که چه دارویی رو باید چطور بهت بدم تند و تند شروع کردی به بای بای کردن (که یعنی بسه دیگه بذار بریم!!) قبلش هم که منتظر بودیم تا نوبتمون بشه چشمت به یه نی نی افتاد که بخاطر گرما مامانش بند لباسشو باز کرده بود.. شروع کردی به آ آ  کردن و نی نی رو نشون دادن که چرا لباسش باز شده!.

رقص شما هم پیشرفت چشمگیر داشته و با شنیدن هر آهنگی به قشنگی هرچه تمام تر شروع میکنی به چرخیدن و رقصیدن.

وقتی میخوای از داداش اسباب بازی بگیری برای اینکه گریه نکنه اول میری یک اسباب بازی قشنگ میاری و میگیری جلو داداش و میگی "هوم" (این کلمه در فرهنگ لغات جوجه ها همون بفرما ست) وقتی داداش ازت گرفت خیلی نرم و با احتیاط اون وسیله که خودت میخواستی رو از اون یکی دستش در میاری! جل الخالق

عروسکت رو روی پات میخوابونی، میشونیش روی زمین و روسری سرش میکنی یا شال گردن دور گردنش میپیچی.راه میری و بوسش میکنی و با نگاه مهربون سعی میکنی بهش بفهمونی که دوستش داری.

امروز هم اصرار میکردی که کفشهای عروسکت رو در بیارم و پای تو بکنم. تازه فکر کرده بودی عروسک هم داداشه. اول رفتی و قشنگترین کفشت رو آوردی تا پای عروسک کنم و کفشهای اونو بدم به تو! حالا این وسط من چطوری باید به تو میفهموندم پای عروسک کفش نیست و اون پاپیون و طرح و رنگ همه نقاشیه بماند...

هفته پیش بردمت حمام تا موهات رو که خیلی نامرتب و بلند شده بود کوتاه کنم. اونقدر قشنگ نشستی و با گل سر و سنجاق و ... بازی کردی که باورم نمیشد. تازه وقتی کار من تموم شد و قیچی و شونه رو شستم که بذارم بالا قیچی رو برداشتی و کردی لای موهات و ازم خواستی بازم کوتاه کنم!!!

بوسیدن رو یاد گرفتی و دیگه با لب و دهن باز این کار رو  نمیکنی بلکه لبهات رو غنچه میکنی و مامان رو میبوسی. الهی فدای اون بوسهای خوشمزه بشم مننننننننننننننننننن.

خیلی حساسی به اینکه پرز یا مو روی زبونت باشه و اگه خودت با تلاشی که میکنی موفق نشی درش بیاری میای پیشم و اونقدر زبونت رو بیرون نگه میداری تا من پیداش کنم و درش بیارم. (وقتی خودت میخوای دربیاری خیلی بامزه است هی دستت رو میکشی روی زبونت و بعد انگشتهات رو از دهنت میاری بیرون و زبونت رو میکشی به سقف دهنت و خوب کنترلش میکنی. اگه هنوز پرز رو زبونت بود دوباره کارت رو تکرار میکنی. ولی اگه مطمئن شدی نیست تند تند انگشتهات رو به هم میمالی تا پرز روش نباشه...... آخه من چی به تو بگم نفسم.

وقتی دارم بهت غذا میدم اگه بریزه رو لباست یا زمین یا میز اونقدر پشت دستت میزنی و بهش اشاره میکنی که من تمیزش کنم و بعد دوباره بهت غذا بدم!

یک روز داشتم جلوی آیینه موهام رو شونه میزدم. اومدی کنارم و چند بار گفتی "ماما" "ماما" اصلا حواسم نبود که جوابت رو بدم. شروع کردی به تکون دادن دامن من. وقتی توجهم جلب شد گفتی "ماما" گفتم جان ماما؟ توی آیینه نگاهم کردی و دستت رو مثل بای بای تکون دادی وقتی منم دستم رو برات تکون دادم یک بوس صدا دار با دستای کوچولوت برام فرستادی و از اتاق رفتی بیرون...

وقتی هم دارم غذا میپزم میای جلوی آشپزخونه و منو از توی آیینه گاز میبینی و دست تکون میدی و بوس میفرستی و بعد هم دست کوچولوت رو میزنی به سینه ات(مثل وقتی من بهت میگم الهی قربونت برم و دستمو میزنم به سینه ام)

یه چیزی هم یواشکی بگم: چند روز پیش آیینه رو برداشته بودی و موچین رو گذاشته بودی روی ابروهات (نچ نچ نچ اینقدر میگم حواستون باشه جلو بچه چه کار میکنین!!!)

مامان جون که تلفن میزنه میای گوشی رو ازم میگیری و برای خودت تو اتاق قدم میزنی و شروع میکنی صحبت کردن و جواب سوالای مامان جون رو دادن.( وقتی میخوای با زبون اشاره اتفاقات رو از پشت گوشی تلفن تعریف کنی که دیگه آخرشه) بعدش هم یک بوس خوشمزه و بعد هم میای گوشی رو تحویلم میدی.

وقتی با داداش توی اتاق بازی میکنین و داداش کار بدی میکنه مثلا اسباب بازی رو خراب میکنه یا بلایی سرش میاد و شروع به گریه میکنه بدو بدو میای بیرون و میگی: ماما! وقتی نگاهت میکنم با دست چپ میزنی پشت دست راستت و به اتاق اشاره میکنی و...


شبها که وقت خوابه من و بابا چشمامون رو میبندیم تا بدونین دیگه باید بخوابین و شما هم شروع میکنین توی تاریکی از سر و کول هم بالا رفتن و قهقهه زدن و بلند بلند ذوق کردن. البته قبلش هم همین کارها رو روی مبلها انجام میدین و کلی دالی بازی میکنین و ذوق و خنده. ( اگر سجاد از مبل بیفته ستاره شروع میکنه به دعوا کردن مبل و برای ما توضیح دادن که چی شد و چه اتفاقی افتاد)


میرین کنار آکواریوم و به ماهیها نگاه میکنین. ازتون میپرسم ماهی چه کار میکنه دستهاتون رو همونطور که توی حمام آب بازی میکنین بالا و پایین میبرین. البته برای نشون دادن پرواز توتو هم همین کار رو میکنین.


_ اگه چیزی یادم اومد باز میام و میگم الآن دیگه ساعت نزدیکه 3 صبحه و چشمهای من تقریبا جایی رو نمیبینه!





التماس دعا...

امن یجیب المضطر اذادعاه ویکشف السوء

سلام

من خاله ماهی دوقلوها هستم

اومدم اینجا تا از همه ی شما عزیزانی که به وبلاگشون سر میزنین

که نفستون پاکه و حق..

التماس دعا داشته باشم

برای سلامتی و شفای عاجل سجاد کوچولو

که از دیروز صبح توی بیمارستان کودکان بستری شده...

**

خداوندا...

به حق نوزاد مجاهد و ملکوتی حسین

به حق صاحب اسم سجاد، حضرت زین العابدین

به حق محسن فاطمه

هرچه زودتر سلامتی رو به کودک ما برگردون

که تنها تو قادر و توانایی..

**

الهی آمین...

**

یا من اسمه دواء و ذکره شفاء ...

رزوئل

قصه از اونجایی شروع شد که مثل هرسال در فکر تهیه و تدارک جشن تولد سهیل بودم. نمیدونستم دوستان رو رستوران دعوت کنم یا تو خونه جشن بگیریم یا ...؟ 

از روز قبل یعنی 26 آذر ستاره قشنگم تب کرد و چون بیحال نبود حدس زدیم داره دندون درمیاره.استامینوفن دادم بهش ولی تبش بالا و پایین میشد! روز جمعه کیک پختم و تصمیم گرفتم تزیینش کنم و یک جشن کوچبک 4 نفره بگیریم، که باز تب ستاره رفت بالا. نمیدونم چرا اصلا به فکرم نرسید شیاف بذارم تا تبش زودتر بیاد پایین!!! (شاید چون حدس میزدم از دندونش باشه ناخودآگاه تبش هم برام بی اهمیت شد!) ساعت حدود 5 عصر بود و ستاره بیحال توی بغل باباش و سجاد هم توی اتاق اسباب بازی مشغول بازی بود که سهیل گفت شیاف بیار که تبش خیلی بالاست. شیاف رو از یخچال درآوردم و مشغول آماده کردن شیرش شدم تا بعد از شیاف بهش بدم. سهیل بچه رو گذاشت زمین که پوشکش رو باز کنه دیدیم دستاش آروم شروع به لرزیدن کرد. فکر کردم لرز کرده. به سهیل گفتم بلندش کنه. برش داشت و بغلش کرد ولی بچه ام هیچ عکس العملی نشون نمیداد. بغلش کردم و آب زدم به صورتش، ستاره! ستاره مامان! عزیز دلم تو رو خدا جواب مامانو بده. چشماش خیره مونده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. در خونه رو باز کردم و همسایه رو صدا زدم سهیل دوید پایین و خانم همسایه رو صدا زد. گفتم تو رو خدا بیایین بچه ام از دستم رفت. همین موقع بود که دیدم لبها و صورتش داره کبود میشه. ای خدا چه خاکی بر سرم بریزم. فقط خدا میدونه اون موقع چه حالی داشتم. دیگه از اون موقع جز "یا حسین" و "یا اباالفضل" که ذکر من و سهیل بود هیچی یادم نیست. فقط میدونم خانم همسایه ازم پتو خواست و ستاره ام رو توش پیچیدن و بردن بیمارستان. الهی بمیرم پسرم از ترس فقط گریه میکرد و دنبال ما اینطرف و اونطرف میدوید. تو این فاصله زنگ زدم درمانگاه تا از دکتر بپرسم چه کار کنیم. دکتر گفت نگران نباشید تشنج کرده و خودش برمیگرده فقط سرش رو کج نگه دارید و ببریدش بیمارستان یک شب هم بستریش میکنن. به سهیل زنگ زدم که گفت حال ستاره بهتره و داره گریه میکنه(الهی فدای صدات بشم من مادر!) گفتم برگردید هم دفترچه و پول برداریم هم خودم بیام چون شب باید بمونیم.  

ظرف غذا و آب جوشیده و پوشک سجاد رو دادم به همسایه(همون وقت که اومدن بالا دخترش سجاد رو برده بود پایین) و من و ستاره و سهیل راهی بیمارستان شدیم. اونجا هم دکتر سوالات زیادی پرسید و معاینه اش کرد و بستری شد. (توی راه بیمارستان هم همون شیری که درست کرده بودم رو بهش دادم خورد) سرم وصل کردن و ازش خون گرفتن. بعدش هم به بخش بستری اورژانس منتقل شد. اونجا هم گفتن باید برید از داروخانه کشت خون بخرید و باز ازش خون گرفتن که خیلی اذیت شد. چند بار سوزن رو فرو کردن که رگ شریانی پیدا کنن و چون ستاره بیش از حد بیتابی میکرد رگش پیدا نمیشد. بعد از اون هم سهیل رفت خونه. (دفترچه ستاره اداره بود که قرار شد ساعت 5/3 صبح دوستش بهم برسونه). بالای سر بچه ام فقط اشک میریختم و اونهم بیحال روی تخت دراز کشیده بود و ناله میکرد. کلی آزمایش ازش گرفتن و قرار بود جوابش زود بیاد. 

ساعت 11 شب بود که دکتر(رزیدنت) اومد و گفت چون تب و تشنج کرده باید مایع نخاعش هم آزمایش بشه. به سهیل زنگ زدم و گفتم از اینترنت اطلاعات بگیره و خودم هم به دختر خاله ام که خودش و شوهرش پزشک هستند زنگ زدم و مشورت کردم. خلاصه بعد از حدود 2 ساعت که گرفتار برزخی اساسی شده بودم رضایت دادم که اگر جواب بقیه آزمایشات منفی بود و هیچ مشکلی پیدا نشد ببرنش برای ازمایش. ستاره هم دیگه بیدار شده بود و آب سیب بهش دادم تمامش رو خورد. ساعت 1 بود که بردیمش قسمت مربوطه و من که اصلا طاقت دیدن گریه هاش رو نداشتم رفتم داروخانه. (زمان بستری گفتن بهیچ وجه نمیتونه چیز بخوره چون مرتب سرم بهش وصله ولی الآن گفتن بعد از LP بهش شیر بده! و شیشه اش رو سهیل برده بود) رفتم براش شیشه و شیر بخرم ولی در حقیقت نمیخواستم صدای گریه هاش رو بشنوم. وقتی برگشتم کارشون تموم شده بود و دخترم رو گذاشتند توی بغلم. براش شیر درست کردم خورد و خوابید. مرتب پاشویه اش میکردم و شیاف میذاشتم تا اینکه تبش اومد پایین و کمی خیالم راحت شد.  

خدا رو شکر آزمایش LP هم موردی نداشت و گفتند احتمالا مشکل ویروسی بوده. 

فردا قبل از ظهر مرخصش کردند و دختر خاله ام اومد دنبالمون و ما رو رسوند خونه.  

چه شبی و چه لحظاتی رو گذروندیم فقط خدا داند و بس. ولی از اون شب که اونهمه بچه مریض تو بیمارستان دیدم فقط از خدا میخوام هیچ پدر و مادری رو حتی با یک تب جزیی بچه اش آزمایش نکنه.  

هر عزیزی که این خاطره منو خوند برای شفای همه کوچولوهایی که گرفتار بیمارستانها هستند دعا کنه. مادری که چند روز بود بچه 8 ماهه اش بستری بود میگفت از 4 ماهگی بدلیل مشکلی که دخترش داشته روده هاش رو از شکمش خارج کردن! اگه پد رو از روی شکمش برمیداشت میشد روده هاش رو دید که من طاقت نداشتم! مجاری تنفسی اش هم مشکل داشت که باید با ماسک نفس میکشید و بهمین دلیل هم نمیتونست شیر بخوره. براش دعا کنید. 

خدایا به حق این شبها و روزهای عزیز! بحق طفل شش ماهه و دختر 3 ساله کربلا همه کودکان مریض رو شفا بده! آمین

 

و حالا علت اصلی 

دوشنبه که دکتر خود بچه ها درمانگاه بود نوبت گرفتیم و ستاره رو بردم پیشش. (آقای دکتر فضل الهی که یک دکتر به معنای واقعی است و نمیدونم اگه ما و بچه ها این دکتر رو نداشتیم چه میکردیم؟! همیشه از خداوند سپاسگزارم که این انسان باسواد و فهیم رو سر راه ما قرار داد). 

شرح حال بیمارستان رو جلوشون گذاشتم و بعد از اظهار تاسف بهم گفتند احتمالا ویروس بوده و کم کم بسمت بهبودی میره. وقتی بهشون گفتم از امروز بدنش پر از لکه های قرمز شده بدون معاینه متوجه بیماری شدند و گفتند "رزوئل". 

یک بیماری ویروسی که از محیط سرایت میکنه و 3 روز تب که ممکنه اونقدر شدید بشه که به تشنج برسه و بعد از 3 روز تب قطع میشه و این لکه ها ظاهر میشن. و چون مسری هست سجاد هم ممکنه بگیره (واویلا) 

البته خداروشکر سجاد نگرفت و همه چی ختم بخیر شد. 

 

دختر قشنگم میدونم تا مادر نشی حال اون شب ما رو درک نخواهی کرد. فقط میخوام بدونی مامان اصلا تحمل ناراحتی و مریضی هیچ کدومتون رو نداره. حاضرم بمیرم ولی اون اتفاق دیگه تکرار نشه. 

 پسر ناز و عزیزم بابا میگفت اون شب که تنها بودی اصلا سر و صدا نمیکردی و آروم واسه خودت از این اتاق به اون اتاق میرفتی و بازی میکردی. بعد هم شام خوردی و کنار بابا خوابیدی. میدونم جای خالی خواهرت رو احساس میکردی و دلتنگش بودی. همونطور که وقتی از خواهر میپرسیدم داداش کو سرش رو برمیگردوند و بین بقیه بچه ها دنبال تو میگشت! امیدوارم همیشه پشت و پناه هم باشید و هیچوقت همدیگه رو تنها نذارید.  

 

دوستتون دارم و حاضرم بمیرم و خاری به انگشتتون نره...

وقایع اتفاقیه

از اونجا بگم که خبر فوت عمه رو شنیدیم و اوضاع روحیمون داغون شد. خودمون اینجا بودیم و دلمون مشهد. مامان و بابا و خاله ها و دایی که فردای همون شب عازم مشهد شدند. ولی ما بخاطر آنفلوآنزا و سردی هوا نمیتونستیم بریم. بهر حال مراسم بود و فامیل پرجمعیتی هم که ما داریم ترسم از این بود هرکی برسه بخواد بغلتون کنه و شما هم که اجتماااااعی دیگه چه شود!...

برای همین یک تصمیم کبری گرفتیم و اون هم این بود که شما پیش بابا بمونید تا من 2 روز برم مشهد و برگردم !!!!!!

میدونستم بابایی از پس نگهداریتون بر میاد و از من بهتر باهاتون کنار میاد. خلاصه قرار شد صبح 5 شنبه برم و جمعه شب برگردم. سه شنبه شب که خوابیدیم سجاد بدون هیچ علتی تب کرد و بینیش کیپ شد و اصلا نخوابید. من هم تا صبح بیدار بودم.استامینوفن و دیفن هیدرامین و شربت سرماخوردگی رو شروع کردم براش هر 8 ساعت. صبح تبش قطع شد ولی آبریزش بینی ادامه داشت. عصر با بابا رفت دکتر که خدا رو شکر چیزیش نبود و دکتر گفته بود سرما خوردگی ساده فصلیه و همین داروها که دارین میدین کافیه. قرار شد اگه شب بعد خوب خوابیدی و مشکل نداشتی من برم وگرنه از رفتن به سفر منصرف بشم. که خوب و راحت خوابیدی و مامان ساعت 5 صبح عازم فرودگاه شد با دلی که از شما کنده نمیشد!

مراسم هفتم عمه جمعه ظهر برگزار شد و قرار بود ساعت 11 شب برگردم تهران. بیماری سجاد به ستاره منتقل شده بود و بابا جمعه خبر داد که ستاره مریض شده و شب قبلش اصلا نخوابیده. خلاصه تا شب 100 بار زنگ زدم و جویای احوال شما شدم تا بالاخره به تهران برگشتم. ساعت حدود ۲ صبح رسیدم خونه و هردوتون خواب بودین. اونقدر بوسیدمتون تا دوباره زنده شدم. {ممنون همسر همیشه همراهم که اگر یاری تو رو نداشتم از پس هیچ کاری بر نمیومدم} 

صبح شنبه هم مامان اینا برگشتند اصفهان.

شنبه هفته بعدش مامان جون اومد پیشمون و کلللللی شاد شدیم. روز بعدش هردوتون تب شدید همراه با اسهال به سراغتون اومد که داغونمون کرد. شب تا صبح بالای سرتون نشستم و پاشویه میکردم. تب سجاد کمی پایین میومد میرفتم سراغ ستاره؛ تب ستاره کم میشد باز سجاد تو تب میسوخت(هرکدوم رو توی یک اتاق خوابونده بودم که از صدای گریه و ناراحتی هم بیدار نشین)... تا حالا اینقدر شدید تب نکرده بودین که به هیچ وجه نتونم کنترل کنم!

فردا صبحش اونقدر ضعیف شده بودید که سجاد نمیتونست روی پاهاش بایسته و تا میخواست راه بره میفتاد. کلی هم بابت این موضوع گریه میکرد که چرا نمیتونه راه بره.

آزمایش دادین که همونطور که حدس زده بودم عفونت بود و آنتی بیوتیک چاره اش...

مامن جون یک هفته پیشمون بودند و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و جمعه هم به اصفهان برگشتند.

4 شنبه رفتیم اصفهان چون شنبه که عید قربان بود عروسی نوید پسر خاله ام بود. بعد از عروسی هم بابا برگشت تهران و ما اصفهان موندیم. بسیار خوش گذشت تاااااااااااااااااا عید غدیر که بابا اومد دنبالمون و برگشتیم تهران.

 ما نتیجه میگیریم اگه بچه مون رو تو پر قو هم نگه داریم اگر بخواد مریض بشه میشه و هیچ کاری هم نمیشه کرد. مثل وروجکهای ما که نه از خونه بیرون رفته بودن نه کسی اومده بود خونه مون که بگیم بیماری رو سرایت داده.

این بود انشای من!

____________________


دختر نازم! دیروز برای اولین بار به مامان کمک کردی!!... اون هم به چه قشنگی

مامان داداش رو شست و از دستشویی که اومد بیرون همینطور که میخوابوندش تا خشکش کنه گفت: ستاره مامان! برو پوشک بیار واسه داداشی. بعد هم به اتاق اشاره کرد. شما هم رفتی توی اتاق و دقیقا بسته پوشک رو برداشتی ولی چون یک بسته 70 تایی پوشک کمی (!) برات سنگینه مامان به روی میز اشاره کرد و گفت پوشک روی میز رو بیار. شما هم بعد از اینکه یکی دوتا اسباب بازی از روی میز برداشتی و نشون مامان دادی پوشک رو براش آوردی. فقط خدا میدونه اون لحظه چه حالی به مامان دست داد. (خداییش خودم رو تو آسمونها احساس میکردم) تازه بعد از این شیرین کاری تمام جرأتم رو جمع کردم و گفتم: ستاره برو شلوار داداشی رو از اونجا که رفتیم آب بازی کردیم بیار... و تو دقیقا رفتی پشت در دستشویی و شلوار داداش رو برام آوردی.(فقط کسی که این احساس رو تجربه کرده میتونه من رو تو اون لحظه تصور کنه)


بعدا میام و این پست رو با شیرین کاریهاتون تکمیل میکنم...





یک روز بد

هیچی نگم بهتره.

هفته پیش بابا پدر بزرگش رو از دست داد

و امروز

من عمه نازنین و مهربونم رو از دست دادم.

چه روز بدی...

چه روزهای بدی 

پ.ن ___ ممنونم از دوستان عزیزم بابت تسلیتشون. امیدوارم غمهای زندگیتون مثل نسیم ملایم و زودگذر باشه و همیشه شاد باشید.